در آرام ترین ساعات شب ، هنگامی که در عالم خواب و بیداری بودم ، هفت خویشتن من دور هم نشستند و نجوا کنان چنین گفتند :
خویشتن اول : من در تمام این سالها در تن این دیوانه بوده ام ، و کاری نداشتم جز اینکه روز دردش را تازه کنم و شب اندوهش را بر گردانم .
من دیگر تاب تحمل این وضع را ندارم و اکنون شورش می کنم .
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوروز مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مادر کنار کودک کوچک خود نشست: مادر سخت اندوهگین بود و می ترسید کودک بمیرد. رنگ از صورتِ کودکِ کوچک پریده بود وچشم هایش بسته بود. به سختی نفس می کشید و گاهی نفس او چنان عمیق بود که گفتی آه می کشد؛ اکنون دیگر مادر اندوهگین تر از پیش به موجود کوچک جلوی خود نگاه می کرد.
ادامه مطلب ...یک خانم معلم ریاضی که به یک پسر 7 ساله بنام آرنو ریاضی یاد می داد ...ازش پرسید:
آرنو اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
تا چند ثانیه آرنو با اطمینان گفت :4 تا!
عذرا همانطور که گوشههای چادرنماز چیت گل اشرفیش را به دندان گرفته بود، گره مراد شلّة گلی را با اطمینان و دل قرص به ضریح امامزاده بست. بعد سرش را بالا کرد و چشمان درشتش را به قندیلهای پر از گرد و خاک سقف مقبره دوخت و با تمنا و شوروشوق فراوان زیر لب زمزمه کرد:
- ای آقا! ای پسر موسی بن جعفر، مراد منو بده...
مردم ، پدر صمعان را در مسایل روحانی و الهی ، راهنمای خود می دانستند، چرا که او در زمینه ی گناهان صغیره و کبیره ، صاحب نظر و بسیار مطلع بود و اسرار بهشت و دوزخ و برزخ را خوب می شناخت . مأموریت پدر صمعان در لبنان شمالی این بود که از دهی به ده دیگر برود، موعظه کند و مردم را از بیماری روحانی گناه شفا ببخشد و آن ها را از دامِ هولناکِ شیطان نجات دهد. جناب کشیش ، همیشه با شیطان در جنگ بود.
ادامه مطلب ...استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند : پنجاه گرم , صد گرم و ...استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمیدانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد. شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمیافتد.
ادامه مطلب ...