جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

حکایتـــــی از زبــــــان مســــــیح

مردی بود بسیار متمکن و پولدار روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت . بنابراین پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند .
پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند . کارگرانی که آن روز در میدان نبودند ، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند.

ادامه مطلب ...

کوتـــــــــاه ولــــــــی عمـــــــــیق

آنچه جذاب است سهولت نیست، دشواری هم نیست، بلکه دشواری رسیدن به سهولت است ...
وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند، نه رفتار و عملکرد شما...

سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است، نگرانی از آن است که انسان را از بین می برد...

ادامه مطلب ...

داستــــــــان کوتاه مرد بازیگــــــــر

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟
جواب می داد: یک ساعت بیشتر میخوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته
باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار
نیاید...
ادامه مطلب ...

هر ســـــــــال یک سبد گــــــــــل

هر سال هنگام تولد همسر دلبندش، شریک زندگی‌اش و زن زیبایش یک سبد پر از گل رز می‌فرستاد. هر سال یادداشتی به سبد می‌چسباند که روی آن این جمله به چشم می‌خورد:     « امسال بیشتر از سال گذشته در چنین روزی دوستت دارم. سال به سال، عشق من به تو فزونی می‌یابد.»
زن می‌دانست که دیگر سال آینده‌ای در کار نیست. می‌دانست که دیگر کسی برایش گل رز نمی‌فرستد. مطمئن بود که مردش همیشه از چند روز قبل سبد گل را سفارش می‌دهد. ولی شوهر خوبش نمی‌دانست که اندکی به بسته شدن دفتر زندگی‌اش نمانده.

ادامه مطلب ...

نمی تـــــــــــوانم!

کلاس چهارم "دونا" هم مثل هر کلاس چهارمی دیگری به نظر می رسید که در گذشته دیده بودم. بچه ها روی شش نیمکت پنج نفره می نشستند و میز معلم هم رو به روی آنها بود. از بسیاری از جنبه ها این کلاس هم شبیه همه کلاسهای ابتدا یی بود، با این همه روزی که من برای اولین بار وارد کلاس شدم احساس کردم در جو آن، هیجانی لطیف نهفته است...

ادامه مطلب ...

مـــــــــــــــــــــادر

پیامبری و درختی و جوانی در جوار هم بودند. پیامبر نامش آشنا بود، درخت نامش سرو و جوان نامی نداشت، او شهیدی گمنام بود.
پیرزنی دوان دوان به سمتشان آمد. سراسیمه خودش را روی مزار پیامبر انداخت، (بی‌آن‌که او را بشناسد) و به زاری گفت: پسرم را از تو می‌خواهم، شفایش را.
و به شتاب، آبی روی سنگ شهید پاشید، (بی آنکه نامش را بداند) و به گریه گفت...
ادامه مطلب ...

راهی بسوی تکــــامل

در این راه طولانی (که ما بی خبریم و چون باد می گذرد) بگذار خرده اختلاف هایمان با هم، باقی بماند. خواهش می کنم! مخواه که یکی شویم, مطلقاً یکی.
مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد.
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب، یک طعم را، یک رنگ را، و یک گونه نگاه کردن را...

ادامه مطلب ...

خدایم لابه لا ی طوفان بود

پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت. دختر هابیل جوابش کرد و گفت نه هرگز همسری ام را سزاوار نیستی؛ تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد. تو همانی که بر کشتی سوار نشدی.خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را به پدرت پشت کردی به پیمان و پیامش نیز. غرورت غرقت کرد دیدی که نه شنا به کارت آمد نه بلندی کوهها.
پسر نوح گفت...
ادامه مطلب ...

خداوند و خواسته های ما

روزی شخصی که شاهد خروج پروانه ای از پیله اش بود منفذ کوچکی رادر پیله دید که پروانه تلاش می کند از آن خارج شود وعلیرغم سعی وکوشش فراوان نمی تواند از پیله خارج شود .
شخصی که جدال پروانه را برای خروج میدید تصمیم گرفت برای کمک به پروانه با قیچی منفذ پیله راباز کند تا شاپرک راحت وآسان از آن خارج شود.
پروانه خارج شد...

ادامه مطلب ...