هنوز هم بعد از این همه سال، چهرهی ویلان را از یاد نمیبرم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت میکنم، به یاد ویلان میافتم ...
ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانهی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت...
من برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم (مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همینطور که می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد...
ادامه مطلب ...یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامهنویس دوباره گفت: بازى سرگرمکنندهاى است... |
تنهایی بیش نیستم. تنها و سرد. دستهایم نمیلرزد و گوشهایم از سرما سرخ شدهاند. لبهایم از سرما سفید. سرم را بالا میگیرم. به آسمان نگاه میکنم. برف بر سر و صورتم میکوبد. تنهایی بیش نیستم. تنها و سرد در مسکو. از سرمایش نمیلرزم و احساسش میکنم. آسمان ابریست. ابرهای خاکستری. مردم دوان دوان از جلویم عبور میکنند. به دنبال ماشینهایی میدوند که هیچکدام حاضر نیستند تا گرمای داخل ماشینشان را با سرمای خارج عوض کنند. دریغ از یک درصد انساندوستی! به سمت چپم نگاه میکنم. جویی عریض و نه طویل. در جوی سه موش، هرکدام به دنبال غذایی میگردند...
ادامه مطلب ...