و می دانم ای خدا؛ میدانم که برای عشق زیستن و برای زیبایی و خیر، مطلق بودن ، چگونه آدمی را به مطلق میبرد. چگونه اخلاص این وجود نسبی را، این موجود حقیقی را که مجموعهای از احتیاجهاست و ضعفها و انتظارها و ترسهاست ، مطلق میکند.
دربرابر بیشمار جاذبهها و دعوتها و ضررها و خطرها و ترسها و وسوسهها و توسلها و تقربها و تکیهگاهها و امیدها و توفیقها ، و شکستها و شادیها و غمهای همه حقیر! که پیرامون وجود ما را احاطه کردهاند و دمادم بر ما را بر خود میلرزانند و همچون انبوهی از گرگها و روباهها و کرکسها و کرمها بر مردار وجود ما ریختهاند؛ با یک خودخواهی عظیم انقلابی که معجزهی ذکر است و زادهی کشف بندگی فروتنانهی خویشتن خدایی انسان است. ناگهان عصیان میکند، عصیانی که با انتخاب تسلیم مطلق به حقیقت مطلق فرا میرسد و از عمق فطرت، شعله میکشد. وسپس با تیغ بوداوار بینیازی و بیپیوندی و تنهایی، مجرد میشود. و آنگاه از بودا هم فراتر میرود و با دو تازیانهی نداشتن و نخواستن ، همهی آن جانوران آدمخوار را از پیرامون انسان بودن خویش میتاراند و آنگاه : آزاد، سبکبال ، غسلکرده و طاهر، پاک و پارسا، خودشده و مجرد و رستگار ، انسانشده و بینیاز به بلندترین قلهی رفیع معراج تنهایی میرسد.
زیبا بود...سپاس
می شه بگی اینو کی نوشته؟ من باید با این آدم حرف بزنم. باید ازش بپرسم تو خودت چی؟ تو از این حقارت ها گذشتی؟ از این ضعف ها و <<انتظار ها>> ؟ (انتظار واسه همون اتفاق خوبی که هیچ وقت نمی افته! همون چیزی که بیاد و زندگی مون رو از این رو به اون رو کنه و نجاتمون بده! )
باید ازش بژرسم آیا عصیان کرد؟ آیا تونست؟ آیا به نخواستن رسید؟ آیا مطلق شد؟
تنها چیزی که باید بدونم یه آره یا نه ست! می خوام بدونم واقعا می شه که اتفاق بیفته ؟ یا من سردر گم یه توهمم...