جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

هفــــــــــت خویشــــــــــتن

در آرام ترین ساعات شب ، هنگامی که در عالم خواب و بیداری بودم ، هفت خویشتن من دور هم نشستند و نجوا کنان چنین گفتند :
خویشتن اول : من در تمام این سالها در تن این دیوانه بوده ام ، و کاری نداشتم جز اینکه روز دردش را تازه کنم و شب اندوهش را بر گردانم .
من دیگر تاب تحمل این وضع را ندارم و اکنون شورش می کنم .

خویشتن دوم : برادر ، حال تو از من بهتر است ، زیرا کار من این است که خویشتن شاد این دیوانه باشم .
من خنده های او را می خندم و سرود ساعت های خوش او را می سرایم و با پاهایی که سه بال دارد اندیشه های روشن او را می رقصم .
منم که باید بر این زندگی ملال آور شورش کنم .
خویشتن سوم : پس تکلیف من ، خویشتن عشق ، چه می شود که داغ مشعل سوزان شهوات وحشی و امیال خیال آمیز هستم ؟
منم که بیمار عشقم و باید بر این دیوانه بشورم .
خویشتن چهارم : از میان شما ، من از همه نگون بخت ترم ، چون کاری جز نفرت پلید و انزجار ویرانگر به من نداده اند .
منم آن خویشتن طوفانی که در سیاه ترین درکات دوزخ به دنیا آمده ام و باید سر از خدمت این دیوانه بپیچم .
خویشتن پنجم : نه ، منم آن خویشتن اندیشمند ، خویشتن خیال باف ، خویشتن گرسنگی و تشنگی ، آن که مدام
در پی چیز های نا شناخته و چیز های نیا فریده می گردد و دمی آسایش ندارد . منم آنکه باید شورش کند ، نه شما!!!
خویشتن ششم : من خویشتن کارگرم ، خویشتن زحمت کشی که با دستان شکیبا و چشمان آرزومند ، روز ها را صورت می بخشم و
عناصر بی شکل را به شکل های تازه و عدیدی درمی آورم ، منم آن تنهایی که باید بر این دیوانه بشورم .
خویشتن هفتم : شگفتا! که همه شما می خواهید در برابر این مرد سر به شورش بر دارید ، زیرا یکایک شما وظیفه مقدری بر عهده دارید که باید به انجام برسانید.
آه ! ای کاش من هم مانند شما بودم، خویشتنی با تکلیف معین ! ولی من تکلیفی ندارم ، من خویشتن بی کاره ام ،
آنکه در لامکان و لازمان خالی و خاموش نشسته است ، هنگامی که شما سر گرم بازسازی زندگی هستید.
ای همسایگان ، آیا شما باید شورش کنید یا من؟
هنگامی که خویشتن هفتم این گونه سخن گفت ، آن شش خویشتن دیگر با دلسوزی به او نگریستند ولی چیزی نگفتند .
و هر چه از شب بیشتر گذشت ، یکی پس از دیگری در آغوش تسلیم و رضای شیرینی به خواب رفتند.
اما خویشتن هفتم همچنان چشم به هیچ دوخته بود ، که در پس همه چیز است.

نظرات 1 + ارسال نظر
دختر نارنج و ترنج دوشنبه 10 فروردین 1388 ساعت 07:50 ب.ظ http://toranjbanoo.blgosky.com/

چقدر عمیق بود...................
مرسی!!! عالی بود.... عالی....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد