جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

نفتـــــــــــــــی

عذرا همان‮طور که گوشه‮های چادرنماز چیت گل اشرفیش را به دندان گرفته بود، گره مراد شلّة گلی را با اطمینان و دل قرص به ضریح امام‮زاده بست. بعد سرش را بالا کرد و چشمان درشتش را به قندیل‮های پر از گرد و خاک سقف مقبره دوخت و با تمنا و شوروشوق فراوان زیر لب زمزمه کرد:
- ای آقا! ای پسر موسی بن جعفر، مراد منو بده...

پیش سر و همسر بیشتر از این خجالتم نده. یه کاری کن آقا که من سر و سرانجومی ‮بگیرم و یه خونه زندگی بهم بزنم. یه شوور سربه‮راهی نصیبم کن که منو از خونه بابام ببره؛ هر جا که دلش میخواد ببره. من دیگه به‮غیر از این هیچی از شما نمی‮خوام. .همین یه شوور و بس. مگه از دستگاه خداییت کم می‮شه مگه من چمه؟ چه‮طور به دختر عزیزخان که یه سالک به اون گندگی، رو دماغشو خورده، شوور به اون خوبی دادی؟ ای آقاقربونت برم. با خدای خودم عهد می‮کنم که اگر به مرادم برسم یه گوسبند پرواری نذرت کنم.
به غیر از عذرا یک قاری کور هم در آنجا بود که توی رواق نشسته بود و چپق می‮کشید و گاهی هم یک آیه قرآن از حفظ می‮خواند و صدای مرده و کش دارش توی فضای مقبره می‮پیچید .عذرا ضریح چوبی قهوه ای را که هزاران دخیل رنگ وارنگ دیگر به آن بسته شده بود، قرص و قایم چسبیده بود و نفس نفس می‮زد. اشک دور پلک‮های چشمش جمع شده بود .یک آرزوی دردناک و یک بی‮چارگی مزمن آمیخته با شرمساری، ته دلش عقده شده بود. چند بار چشمانش را باز کرد و بست.
بعد پیشانیش را به ضریح چسبانید و رک و مات به لاله‮ها ورحل‮های روی قبر نگاه کرد .روی قبر، یک روپوش ماهوت سبز بیدخورده‮ای که پر از گردوخاک بود، کشیده بودند. لاله‮ها و رحل‮ها جلوی اشک چشمان عذرا می‮لرزید. ظاهراً چیزهای روی قبر او را مشغول داشته بود. قبر، بزرگ و بلند ساخته شده بود و معلوم بود که هیکل بلند مردانه ای زیرش خوابیده. عذرا این طور فکر می‮کرد. سراپای قبر را با تعجب و کنج‮کاوی ورانداز کرد و پیش خودش خیال کرد:
- قربونش برم چه قد رشیدی داشته!
اما از این‮که از یک مرد، شوهر خواسته بود خجالت کشید و صورتش گل انداخت. با شتاب و چابکی از سرجاش بلند شد. چند ماچ چسبان صدادار، خیلی شهوانی و از روی دل پری به ضریح کرد؛ آن‮وقت بی آن که دست‮هایش را از محجر بردارد، دو بار دور قبر طواف کرد و باز سرجای اولش نشست. در این‮جا دوباره گره ای را که بسته بود، با ملایمت کشید و آن را آهسته نوازش کرد. اما وقتی که دید یک دخیل زمخت دبیت سربی رنگ که قبلاً در آن‮جا بسته بودند، روی دخیلی که خودش بسته بود افتاده، خلقش تنگ شد و با غیظ گره شله را از زیر دخیل بیت سربی بیرون کشید. چند بار آن را نوازش کرد. مثل باغبانی که بدون انتظار، گل اصیلی را در میان انبوهی از علف خودرو یافته باشد، آن را از میان دخیل‮های دیگر مشخص و نمایان ساخت. اما ناگهان یکه خورد و به نظرش رسید که شاید آن را هم مردی برای سفید بختی بسته باشد. پیش خودش خیال کرد:
- گاسم یه مردی که زن می‮خواسه اینو بسته باشه؛ قسمتو کی می‮دونه؟ حالا من اینو این جوری عقبش زدم، بل که اومد نیومد داشته باشه.
با شور شهوت‮ناکی به دخیل دبیت سربی رنگ که خشن ومردانه کنار گره شله گلی خودش بسته شده بود، خیره شد. از دیدن آن دلش تو ریخت و حس کرد که محبت سرشاری از آن دخیل در دلش پیدا شده. گره دبیت برایش مظهر یک مرد قوی‮و دلخواه شده بود و به قدر یک شوهر آن را دوست می‮داشت. از رفتار خشنی که با آن کرده بود، پشیمان شد. دخیل سربی رنگ در نظرش به شکل مردی در آمده بود که دستش رابه طرف او دراز کرده بود و می‮خواست او را در بغل بگیرد. دلش فشرده شد. دزدکی نگاهی به این طرف‮وآن طرف کرد. بعد آهسته لب‮هایش را روی دخیل دبیت سربی رنگ چسباند وآن را با شور فراوان بوسید. چشمانش هم بود. بوی پر زهم تخته کهنه و دبیت را با ولع بالا می‮کشید و تخته ضریح را بین انگشتان عرق کرده‮اش فشار می‮داد. پیش نظرش مردی که شکل صورتش درست معلوم نبود و لباس سربی رنگ به تن داشت، جلوش ورجه ورجه می‮زد و ازش فرار می‮کرد. چشمانش را باز کرد و به آرامی‮ دخیل سربی را روی دخیل شله خودش گذاشت، همان‮طور که اول بودند بعد با عجله از حرم بیرون رفت. در این دنیای گل‮وگشاد و شلوغ، عذرا از تنهایی وحشت می‮کرد. هرکس به فکرخودش بود؛ و کسی نمی‮دانست که عذرایی هم در دنیا وجوددارد که از وحشت تنهایی به ستوه آمده و شوهر می‮خواهد. هزاران هزار مرد بودند، زن می‮خواستند و اگر از دل عذرای بیچاره خبر داشتند شاید برایش سر و دست می‮شکستند. ولی خوب، کسی چه می‮دانست. چه بسیار زن‮ها و مردها که شب‮ها به آرزوی هم بر تختخواب می‮روند و از حال هم دیگر خبر ندارند. وای از آن روزی که این لحاف و تشک‮ها به زبان بیایند. آن‮وقت است که دیگر مردم از هم وحشت می‮کنند.
سراسر زندگی عذرا در انتظار می‮گذشت. مثل آن بود که همیشه منتظر بود که یک نفر در کوچه را بزند و از او خواستگاری کند و دستش را بگیرد و با خودش ببرد. این انتظار صبح به صبح که از خواب بیدار می‮شد، ترو تازه می‮شد. اما هیچ‮کس جز نفتی که سال‮ها بود به خانة آن‮ها نفت می‮داد، به آن جا رفت وآمد نداشت. تنها همین مرد بود که همه روزه با لباس روغن چراغی و خال گوشتی روی پلک چشمش می‮آمد در خانه؛ پیت خالی را از دست عذرا می‮گرفت و نصفه می‮کرد و می‮داد و می‮رفت. گاهی همان‮طور که تو خانه مشغول کار بود، صدای در زدن به گوشش می‮رسید؛ و چون می‮دوید و در را باز می‮کرد، می‮دید هیچ‮کس نیست. آن‮وقت بود که دیگر حتم می‮کرد خیالات به سرش زده. هزاران شوهر خیالی برای خودش خلق می‮کرد و هر یک را در جای خود می‮پسندید. حتی از آن یکی هم که نفتی بود و یک خال گوشتی روی پلک چشمش بود، خوشش می‮آمد. اما تمام زندگی عذرا یک طرف و مسافرتش به قم یک طرف. خاطره این سفر، بستگی شیرینی با زندگی او داشت. در همین مسافرت بود که برای اولین بار در عمرش، دست خشن و مردانه شوفر اتوبوس زیر بغل او را نزدیک *****ش گرفت و سوارش کرد. آن شب را هیچ‮وقت از یاد نمی‮برد و همیشه دقایق آن را به خاطر می‮آورد و از آن لذت می‮برد. لذتی جنون‮آمیز و شهوانی.
شب تاریک و گرمی‮بود که پایین کوشک نصرت پنچرکردند. تمام مسافرین پیاده شدند. عذرا هم پیاده شد. بوی رطوبت آمیخته با مرداری از طرف دریاچه بلند بود. ستاره‮ها، مثل آن‮که ماه را کشته و چالش کرده بودند، تو آسمان سیاه سوسو می‮زدند. شاگرد شوفر بنزین می‮ریخت. خود شوفر هم بغل پله اتوبوس ایستاده بود و به زن‮ها کمک می‮کرد سوار شوند چون که رکاب اتوبوس زیادی بالا بود. وقتی که دست‮های پر قوت و زمخت شوفر، بیخ بازوی عذرا را نزدیک *****ش گرفت، بوی تند بنزین زد به دماغ عذرا و لذت هرگزندیده‮ای در خودش حس کرد. دلش تندتند زد و نمی‮دانست چکار بکند. تا وقتی که رفت ته اتوبوس روی صندلی نشست، هنوز گیج و منگ بود. مثل این‮که خواب شیرین نیمه تمامی‮دیده باشد، با ولع و گیجی پی باقیش می‮گشت. چند بار عضلات گلویش برای قورت دادن آب دهنش به حرکت آمد، اما دهن و گلویش خشک شده بود و بی‮آن‮که خودش بداند هنوز بازوی راستش را به پهلو زور می‮داد و می‮کوشید از فراری شدن لذتی که داشت، جلوگیری کند. بوی بنزین هم منگش کرده بود. مدت‮ها بعد از آن در خواب و بیداری دست راستش را به پهلوی خود فشار می‮داد و خوشش می‮آمد. بوی زهم دبیت سربی و بوی تند بنزین به دماغش می‮رسید و کیف می‮کرد. حالا خیلی وقت بود که عذرا، کف باغچه‮ی حیاط خودشان زیر درخت انار نشسته بود و به انارک‮های فسقلی گرد گرفته آن نگاه می‮کرد و باز هم به فکر شوهر بود. ناگهان صدای نفتی از پشت در بلند شد که فریاد می‮کرد:
- نفتی! های نفت!
عذرا با دستپاچگی از جایش بلند شد، ولی همان دم ایستاد و دستش را گذاشت روی تنه کج و کوله درخت انار و در رفتن دو دل ماند. پیش خودش فکر کرد:
- بالای سیاهی که رنگی نیس. هر چی باداباد. گاسم که زن بخواد. گناه که نیس؛ نشوم نیس. گاس اونم مثه من پی کی بگرده.
دم در که رسید، پیت خالی را به طرف نفتی دراز کرد. این دفعه دست‮های سبزه‮اش را بیشتر از همیشه از زیر چادر نماز چیت گل اشرفیش بیرون انداخت و النگوهای شیشه‮اش را زیر چشم نفتی نگاه داشت. نفتی با اخم همیشگی‮اش پیت خالی را از دست او گرفت و مشغول نفت ریختن شد. این دفعه هم بوی تند بنزین زد به دماغ عذرا و دلش تپ تپ کرد.
- عمو نفتی، شما بنزین نمیرفوشین؟
- بنزین برا چی می‮خواسین؟ مبادا خانم یه وخ بنزین بریزین تو چراغ که گُر می‮گیره‮ها!
- خودم می‮دونم که گُر می‮گیره... اما خوب واسیه چیزای ... دیگه.
- واسه چی مثلاً؟
- واسیه تو ماشین. راسی شوما زن ندارین؟
- سه‮تا.
- بچه چه‮طور؟
- نه، اجاقم کوره.
- تا چارتا که حلاله. گاسم بعد پیدا بشه. خدا رو چی دیدی... آدم خوب نیس بی‮عقبه بمیره.
- نه قربون، همین شم که می‮بینی زیادیه. کی حال داره؟ مگه ما واسیه باباننمون چی کار کردیم که اولادامون واسیه ما بکنن؟
عذرا هنوز دم در ایستاده بود و خیره به چکه‮های نفت که روی زمین پهن شده بود، زل زل نگاه می‮کرد. یک پیازفروش، خرش را برابر او نگه داشت و با صدای گرفته‮ای گفت:
- خانوم دو ری پیاز خوب انباری داریم، نمی‮خواین؟ پیازش خیلی خبه. مال اصباهونه.
از دور صدای آشنای نفتی به گوش می‮رسید:
- نفتی!‮ های نفت!

اثر صادق چوبک

نظرات 5 + ارسال نظر
جوجه اردک یکشنبه 18 اسفند 1387 ساعت 01:55 ب.ظ

لذت بردم از خوندنش..ممنون

نیاز دوشنبه 19 اسفند 1387 ساعت 09:54 ق.ظ http://niaz77.blogfa.com

دوباره خوندنش می ارزید

مهربانو دوشنبه 19 اسفند 1387 ساعت 04:36 ب.ظ http://http://mehrbanoo.blogsky.com/

سلام حسین عزیز
ممنون که به من سر زدی
وبلاگ قشنگی داری

مهربانو دوشنبه 19 اسفند 1387 ساعت 04:48 ب.ظ

پستتو خوندم اومدم نظر بدم خیلی قشنگ بود
واقعا" نویسنده های برجسته ای داریم تو کشورمون اگه آثار اونا رو بخونیم .
مرسی

دختر نارنج و ترنج پنج‌شنبه 22 اسفند 1387 ساعت 02:58 ب.ظ http://toranjbanoo.blogsky.com

چقدرررررررر قشنگ بود!!!!!!!!!
معرکه بود.... خیلی خیلی زیبا بود.
یعنی می شد قشنگ همه چیز رو تجسم کرد. اولش فکر کردم نویسنده باید زن باشه.. باور کن این حس و حال رو اینقدر زیبا تصویر کردن لزومش یه تجربه است!
عالی بود.. هزار تا مرسی از تو که اینقدر موقع شناسی برادر گلم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد