جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

شیطــــــــــــان

مردم ، پدر صمعان را در مسایل روحانی و الهی ، راهنمای خود می دانستند، چرا که او در زمینه ی گناهان صغیره و کبیره ، صاحب نظر و بسیار مطلع بود و اسرار بهشت و دوزخ و برزخ را خوب می شناخت . مأموریت پدر صمعان در لبنان شمالی این بود که از دهی به ده دیگر برود، موعظه کند و مردم را از بیماری روحانی گناه شفا ببخشد و آن ها را از دامِ هولناکِ شیطان نجات دهد. جناب کشیش ، همیشه با شیطان در جنگ بود.

دهقان ها به این کشیش احترام می گذاشتند و به او افتخار می کردند و همیشه مشتاق آن بودند که پند و اندرزها ی او را با طلا و نقر بخرند؛ و همیشه هنگام درو، بهترین بخش محصول خود را به او هدیه می دادند.
یک غروب پاییزی ، هنگامی که پدر صمعان پای پیاده به سوی ده کوچکی می رفت و از میان دره ها و تپه ها می گذشت ، صدای فریاد دردآلودی را شنید که از گودالی در کنار جاده می آمد. ایستاد و به طرف جایی که صدا می آمد، نگاه کرد و مرد برهنه ای را دید که روی زمین دراز کشید ه بود و خون از زخمهای عمیق سر و سین هاش جاری بود. دردمندانه ناله می کرد و کمک می خواست و می گفت: «نجاتم بدهید. کمکم کنید. رحم کنید، دارم می میرم.»
پدر صمعان ، بهت زده به مرد رنجور نگاه کرد، و در دلش گفت :«این مرد حتماً دزد است . شاید می خواسته مسافرها را لخت کند و نتوانسته . کسی زخمی اش کرده ، می ترسم بمیرد و مرا متهم به کشتن او کنند. »
کمی در مورد آن وضع فکر کرد و بعد به سفرش ادامه داد. اما فریاد مردِ محتضر او را متوقف کرد: « ترکم نکن ! دارم می میرم ! »
بعد کشیش باز فکر کرد، و ناگها ن از فکر این که می خواسته از کمک به دیگران خودداری کند، رنگش پرید. لب هایش به لرزه در آمد، اما به خودش گفت : «حتماً یکی از آن دیوانه های سرگردان در کو ه و بیابان است . شکل زخم هایش مرا می ترساند؛ چه کار کنم؟ یک پزشک روح که نمی تواند زخ مهای روی گوشت و بدن را درمان کند.»
چند قدم دیگر دور شد، و ناگهان مرد نیمه مرده ، ناله ی دردآلودی کرد که قلب سنگی او را آب کرد. مرد نفس زنان گفت: «بیا جلو! بیا، ما دوست قدیمی هستیم . تو پدر صمعانی ، آن چوپان نیکوکار، من هم نه دزدم و نه دیوانه . بیا جلو، به تو می گویم که من کی هستم.»
پدر صمعان به مرد نزدیک شد، زانو زد و چشمهایش را به او دوخت؛ اما چهر هی غریبه ای را دید که خصوصیات ضد و نقیضی داشت . در صورت او، هوش را در کنار شیطنت، زشتی را در کنار زیبایی ، و شرارت را در کنار مهربان ی دید. ناگهان از جا پرید و ایستاد و فریاد زد: « تو کی هستی؟ »
مرد محتضر با صدای ضعیفی گفت: «از من نترس ، پدر، ما از خیلی وقت دوستان گرمابه و گلستان بوده ایم . کمکم کن که روی پاهایم بایستم ، مرا به کنار جویبارِ همین نزدیکی ببر و با پارچه هایت زخم هایم را تمیز کن.» پدر پرسید: « بگو کی هستی ، تو را نمی شناسم ، یادم نمی آید تو را دیده باشم »
و مرد با صدای دردمندی گفت: « تو مرا می شناسی ! هزار بار مرا دیده ای و هر روز با من صحبت می کنی . من برایت از زندگی ات عزیزترم» و پدر تکرار کرد: « تو یک تبه کار درو غگویی ! یک آدم محتضر باید راست بگوید. در زندگی ام هرگز چهر هی پلید تو را ندید ه ام . بگو کی هستی ، وگرنه آن قدر شکنجه ات می دهم که در میا ن زندگیِ گریزانت بمیری.»

و مرد زخمی آهسته جابه جا شد و در چشم های کشیش نگاه کرد، و لبخندی عارفانه بر لب هایش ظاهر شد؛ بعد با صدای آرام و ملایم و عمیقی گفت: «من شیطان هستم.» پدر صمعان با شنیدن این نام هولناک ، فریادی از وحشت کشید که چهار گوشه ی دره را لزاند؛ بعد به مرد محتضر خیره شد و متوجه شد که بدن او، با کج و معوجی های ترسناکش ، شباهتی به تمثالی از شیطان دارد که بر دیوار کلیسا ی ده آویخته شده است . لرزید و فریاد زد: «خداوند چهره ی دوزخی تو را به من نشان داده و به حق باعث شده از تو متنفر باشم! نفرین ابدی بر تو! بره ی آلوده باید به دست چوپان نابود شود تا گوسفندها ی دیگر را بیمار نکند!»
شیطان پاسخ داد: « عجله نکن ، پدر، وقت گران بها را با حر فهای پوچ هدر نده. زود بیا و قبل از این که زندگی از بدنم جدا شود، زخم های مرا ببند » و کشیش پاسخ داد: « دست هایی که هرروز به درگاه خدا قربانی می دهد، نباید کالبدی از ترشحات دوزخ را لمس کند. تو باید به خاطر نفرین زبانِ اعصار و لب های نوع بشر، بمیری ، تو دشمن نوع بشری ، تو قسم خورده ای که تقوا را کاملاً از بین ببری.»
شیطان با اضطراب جابه جا شد و به آرنجش تکیه داد و گفت: « نمی دانی چه می گویی ، نمی فهمی چه جنایتی در حق خودت می کنی . گوش کن تا داستانم را بگویم. امروز، تنهایی در این دره ی متروک راه می رفتم . وقتی به این جا رسیدم ، یک گروه فرشته به من حمله کردند و به شدت به من ضربه زدند؛ اگر یکی از آن ها با شمشیری درخشان و دولبه اش نبود، آ نها را شکست می دادم ، اما من در برابر آن شمشیر درخشان هیچ قدرتی ندارم.» بعد لحظه ای مکث کرد و دست لرزانش را بر زخم عمیقی در پهلویش فشار بعد ادامه داد: « آن فرشته ی مسلح که فکر می کنم میکائیل بود، یک گلادیاتور ماهر بود. اگر خودم را روی این زمین مهربان نمی انداختم و وانمود نمی کردم که کشته شده ام ، مرا به مرگی وحشیانه می کشت.»
کشیش ، چشم هایش را رو به آسمان گرفت و با صدایی پیروزمندانه گفت: « مبارک باد نام میکائیل ، که نو ع بشر را از شر این دشمن خون خوار نجات داد.»
شیطان اعتراض کرد: « انزجار من از نوع بشر، بیش تر از نفرت شما به خودتان نیست . تو میکائیل را دعا می کنی که هرگز به کمک شما نیامده است . در لحظه ی شکست من ، مرا نفرین می کنی ، در حالیکه من سرچشمه ی آرامش و شاد ی شما بودم و هستم. دعا و محبتات را از من دریغ می کنی ، اما در سایه ی وجود من زندگی می کنی و شکوفا می شوی . تو وجود مرا بهانه و سلاحی برای حرفه ات قرار داده ای ، و نام مرا برای توجیه اعمالت به کار می بری . مگر گذشته ی من باعث نشده که به اکنون و
آینده ی من هم محتاج باشی ؟ مگر به هدفت نرسیده ای ؟ مگر ثرو ت روی ثروت انباشته نمی کنی ؟ مگر دیگر نمی توانی بیش تر و بیش تر از پیروانت طلا و نقره بگیری و قلمرو مرا به عنوان تهدیدی به کار ببری ؟ نمی دانی که اگر من بمیرم ، تو هم از گرسنگی می میری ؟ اگر من امروز بمیرم، تو فردا چه کار می کنی ؟ اگر اسم من از روزگار محو شود، کار و بار و شغل تو چه می شود؟ ده ها سال است که در ایندهات چرخ می زنی و به مردم هشدار می دهی که مبادا به دام من بیفتند. آ نها هم به توصیه ی تو گوش
کرده اند و کلی هم دینار و محصول شان را خرجش کرده اند. فردا که بفهمند دشمن شریر آن ها دیگر وجود ندارد، چه توصیه ای را از تو می خرند؟ کار و بار تو همرا ه با من می میرد، چو ن مردم دیگر از گناه در امان می مانند. به عنوان یک کشیش نمی فهمی که وجود شیطان باعث تأسیس دشمن او، یعنی کلیسا شده ؟ این اختلاف باستانی ، همان دست مرموزی است که طلا و نقر ه را از جیب مؤمنان بیرون می کشد و در جیب موعظه گرها و مبلغها می ریزد. چه طور می توانی بگذاری که این جا بمیرم ؟ می دانی این کار تمام اعتبار و کلیسا و خانه و زندگی ات را از تو می گیرد؟ »
شیطان لحظه ای خاموش شد و ناگهان خفت و خواری اش به اعتماد به نفس و استقلال تبدیل شد، و ادامه داد: « پدر، تو آدم مغروری هستی ، اما نادانی . من تاریخ ایمان را برایت باز می کنم ، و بعد تو حقیقتی را می بینی که وجود ما را به هم وصل می کند و هستی مرا با وجدان تو پیوند می دهد.»

«در اولین ساعت آغاز زمان ، انسان در برابر خورشید ایستاد و دست هایش را دراز کرد و برای اولین بار فریاد زد.» « پشت آسمان ، خدایی خیرخواه و مهربان و بزرگ وجود دارد.» « انسان رو به قرص بزرگ روشن کرد و سایه اش را روی زمین دید و فریاد زد.» « در اعماق زمین ، اهریمن تاریکی وجود دارد که از شرارت خوشش می آید.» « بعد انسان به غارش رفت و به خود گفت: من بین دو نیروی قهار قرار دارم ، باید به یکی از آن ها پناه ببرم و با آن یکی بجنگم » قرن ها گذشت و انسان بین دو قدرت گرفتار بود، قدرتی که آن را ستایش می دانست ، چون او را به وجد می آورد، و قدرتی که آن را نفرین می کرد، چون او را می ترساند. اما هیچوقت معنای ستایش و نفرین را نفهمید؛ فقط بین دو نیرو گرفتار بود، مثل وقتی که درخت می خواهد بین تابستان و شکفتن، و زمستان و خشکیدن انتخاب کند.
« وقتی انسان طلوع تمدن را دید که همان ادراک بشری است ، خانواده به عنوان یک واحد اجتماعی به وجود آمد. بعد قبیله به وجود آمد که در آن ، کار را بنا به توانایی و گرایش ذاتی ، بین خود تقسم می کردند؛ یک خانواده زراعت می کرد، خانواده ی دیگر سرپناه می ساخت ، دیگری پارچه می بافت یا به شکار می رفت . به دنبال آن ، سر و کله ی الوهیت بر روی زمین پیدا شد، و این اولین شغلی بود که انسان انتخاب کرد که نه نیازی به آن داشت و نه ضرورتی برای وجود آن.»
شیطان باز مکث کرد. بعد خندید و قهق هاش دره ی خالی را به لرزه در آورد، اما ناگهان خنده اش او را به یاد زخم هایش انداخت و درد در جانش پیچید و دستش را بر پهلویش گذاشت . بعد به خود آمد و ادامه داد: « الوهیت ظاهر شد و به شکل عجیبی روی زمین رشد کرد.»
« در اولین قبیله ، مردی به نام " لاویس " بود. نمی دانم معنای اسمش چیست . موجود باهوشی بود، اما خیلی تنبل بود و دوست نداشت زراعت کند، سرپناه بسازد، پشم بچیند، یا کاری کند که به تکان خوردن و زحمت کشیدن احتیاج داشت . و از آن جا که آن زمان ها کسی بدون کار و زحمت ، غذایی به دست نمی آورد، لاویس شب های زیادی را با شکم گرسنه خوابید.»
« یک شب تابستانی ، وقتی اعضای خانواده به دور کلبه ی ریش سفید جمع شده بودند و درباره ی کار روزانه شان صحبت میکردند و منتظر ساعت خواب بودند، ناگهان مردی از جا پرید، به ماه اشاره کرد و فریاد زد: خدای شب را نگاه کنید! صورتش تاریک است و زیبایی اش محو شده و به سنگ سیاهی تبدیل شده که در گنبد آسمان آویزان است !" همه به ماه خیره شدند، فریاد کشیدند و از ترس لرزیدند، انگار دست های تاریک ی به قلب آن ها چنگ زده بود. خدای شب را می دیدند که به توپ تاریکی تبدیل شده بود و چهره ی روشن زمین را تغییر می داد و باعث می شد تپه ها و دره های پیش روی شان ، پشت پرده ی تاریکی پنهان شوند.»
« در همان هنگام ، لاویس که قبلاً خسوف را دیده بود و دلیل ساده اش را می دانست ، قدم جلو گذاشت تا از این فرصت استفاده کند. وسط جمعیت ایستاد، دستش را رو به آسمان گرفت و با صدا ی بلندی به مردم گفت: "زانو بزنید و دعا کنید، چرا که خدای پلید تاریکی درگیر جنگی با خدای روشن شب است ؛ اگر خدای پلید پیروز شود، همه نابود می شویم ، اما اگر خدای شب پیروز شود، زنده می مانیم . دعا کنید. چهره تان بر خاک بسایید. چشم هاتان را ببندید، و سر خود را به طرف آسمان نگیرید، زیرا کسی که دو خدا را در حال جنگ ببیند، چشم و عقلش را از دست می دهد و تمام عمر کور و دیوانه می ماند! سر خود را فرود بیاورید، و از ته دل آرزو کنید که خدای شب بر دشمنش که دشمن خونی ماست ، پیروز شود!.»
« بدین ترتیب ، لاویس به صحبت ادامه داد و کلمات رمزی زیادی از خود درآورد که مردم هرگز نشنیده بودند. بعد از این نیرنگ ماهرانه ، وقتی ماه به درخشش و شکوه خود برگشت ، لاویس صدایش را بالاتر برد و با لحن ی تکان دهنده گفت: برخیزید و خدای شب را بنگرید که بر دشمن پلیدش پیروز شده . سفر خود را در میا ن ستاره ها از سر گرفته. بدانید که با دعاهای خود، به او کمک کردید تا بر شیطان تاریکی پیروز شود. اکنون او راضی ، و درخشا نتر از همیشه است.»
« مردم بلند شدند و به ماه نگاه کردند که همه ی نورش برگشته بود. ترس شان از بین رفت و شادی جای حیرت را گرفت . شروع به رقص و آواز کردند و با چوب دست هاشان روی آهن ضرب گرفتند و دره پر از سر و صدا و فریاد آن ها شد.»
« آن شب ، ریش سفید قبیله لاویس را خواست و به او گفت: تو کاری کردی که هیچ کس تا به حال نکرده . تو دانش خود را از رازی نهان نشان دادی که کس دیگری نمی داند. بنا به اراده ی مردم ، تو بعد از من ، والامقام ترین عضو این قبیله ای . من نیرومندترین و تو خردمندترین فرد هستی . تو واسطه ی میان مردم ما و خدایانی و باید خواسته ها و اعمال آن ها را تفسیر کنی و مسایل لازم را برای جلب محبت و تبرک آن ها به ما یاد بدهی.»
« لاویس حیله گرانه گفت: هر چه خدای انسان ها در رؤیاهای صادقه ام بر من آشکار کند، به هنگام بیداری به شما خواهم گفت . من مستقیماً میان شما و او واسطه می شوم.»
« خیال ریش سفید راحت شد و دو اسب ، هفت گوساله ، هفتاد گوسفند و هفتاد بره به او داد و گفت : مردم قبیله ، خانه ی محکمی برای تو می سازند و در پایان هر فصل درو، بخشی از محصول را به تو می دهیم تا بتوانی به عنوان یک استاد پرافتخار و محتر م زندگی کنی.»
« لاویس برخاست تا برود، اما ریش سفید او را نگه داشت و گفت: این کسی که اسمش را خدای انسان ها گذاشتید، کیست ؟ این خدای گستاخ که با خدای پرجلال شب می جنگد، کی است ؟ هرگز به او فکر نکرده بودیم.»
« لاویس دستش را بر پیشانی اش گذاشت و گفت: سرور پرافتخار من ، در زمان های دور، پیش از خلقت انسان ، تمام خدایان ، در صلح و صفا، در جهانی برتر در پشت دشت ستاره ها زندگی م یکردند. خدای خدایان پدر آن ها بود و چیزی را می دانست که آن ها نمی دانستند، و کارهایی را می کرد که آن ها نمی توانستند. اسرار الهیِ ماورای قوانین ابدی را نزد خودش نگه داشته بود. در دوره ی هفتم از عصر دوازدهم ، روح بحتار که از خدا ی کبیر متنفر بود، طغیان کرد و جلو پدرش ایستاد و گفت: چرا قدرت صاحب اختیاری بر تمام موجودات را پیش خودت نگه داشته ای و اسرار و قوانین کیهان را از ما مخفی می کنی ؟ مگر ما فرزندان تو نیستیم ، مگر به تو ایمان نداریم و در درک و هستی ابدی با تو شریک نیستیم؟»
« خدای خدایان به خشم آمد و گفت: من قدرت اصلی و صاحب اختیاری و اسرار بنیادی را برای خودم نگه می دارم ، چون من آغاز و پایانم.»  

 

« بحتار پاسخ داد: اگر قدرت و نیرویت را با من تقسیم نکنی ، من و بچه ها و بچه های بچه هایم بر علیه تو طغیان می کنیم !» در همان لحظه ، خدای خدایان بر تختش در اعماق آسمان ها ایستاد و شمشیرش را کشید و خورشید را به عنوان سپر خود گرفت و با صدایی که چهارگوشه ی ابدیت را لرزاند، فریاد زد: هبوط کن ! ای طاغی پلید، به جهانِ خفت بارِ زیرین سقوط کن ، سقوط کن به جایی که تاریکی و نکبت وجود دارد! در تبعیدم یمانی ، تا زمانی که خورشید خاکستر شود و ستار هها متلاشی شوند! »

« بعد، بحتار از جهان برتر به جهان زیرین و جایگاه ارواح پلید فرود آمد. در همان لحظه به راز زندگی سوگند خورد که با پدر و برادرانش بجنگد و رو ح هرکس را که آنان را دوست دارد، به دام بیندازد.»
« در همان حال که ریش سفید گوش می داد، پیشانی اش چین می خورد و رنگ از چهره اش می پرید. بعد به خودش جرأت داد و گفت: "پس نام این خدای پلید، بحتار است؟ »
« لاویس پاسخ داد: "وقتی در جهان برتر بود، اسمش بحتار بود، بعد اسم های مختلفی مثل بعل ذبوب ، ساطانائیل ، بعل ، زامائیل ، اهریمن ، مارا، آبدون ، دیو، و سرانجام شیطان را به خود گرفت و که معروف ترین اسم اوست . »
« ریش سفید نام "شیطان " را بارها و بارها با صدای ی لرزاند که خش خش ترکه های خشک در میان باد می مانست ، تکرار کرد؛ بعد پرسید: "چرا شیطان از انسا نها هم به اندازه ی خدایان نفرت دارد؟" »
لاویس به سرعت پاسخ داد: « "از انسان متنفر است ، چون انسان از اخلاف برادران و خواهرانش است ." ریش سفید گفت: "پس شیطان پسرعموی انسان است !»
لاویس با لحنی میان آزردگی و حیرت پاسخ داد: « بله سرور من ، اما دشمن اصلی آن هاست که روزهایشان را پر از بدبختی و شب هایشان را پر از کابوس می کند. او همان نیرویی است که توفان را به سوی خانه های انسان ها هدایت می کند و بر محصول شان قحطی نازل می کند و خودشان و حیوانات شان را بیمار می کند. خدای پلید و قدرت مندی است ؛ شریر است ، و از رنج ما لذت می برد، و از شادی ما رنج می برد. باید با استفاده از دانش من ، به دقت او را زیر نظر بگیریم تا از شر او در امان بمانیم ؛ باید شخصیت او را بررس ی کنیم ، تا به راه پر دا م او قدم نگذاریم .»
« ریش سفید سرش را بر چوب دست قطورش تکیه داد و زیر لب گفت: حالا راز نهانی آن قدرت غریب را می دانم که توفان را به سوی خانه های ما می راند و طاعون را بر ما و دا مهایمان نازل می کند. مردم تمام چیزهایی را که من حالا می دانم ، می فهمند و لاویس مبارک و پرافتخار و پرشکوه خواهد زیست زیرا رازِ دشمنِ نیرومندشان را بر آ نها آشکار کرد و آن ها را از راه شر دور کرد.»
« لاویس ، ریش سفید قبیله را ترک کرد و به خانه اش رفت . از نبوغی که به خرج داده بود، خوشحال بود و سرمست از باده ی لذت و رؤیاهایش . برای اولین بار، ریش سفید و همه ی قبیله ، به جز لاویس ، تمام شب کابوس ارواح و اشبا ح هول ناک را دیدند »
شیطان لحظه ای مکث کرد، پدر صمعان با نگاهی وحشیانه به او خیره بود و بر لب هایش خنده ی بیمارگونه ی مرگ ظاهر شد. بعد شیطان ادامه داد: « بدین ترتیب ، الوهیت به روی زمین آمد و وجود من ، دلیل حضور الوهیت بر روی زمین شد. لاویس اولین کسی بود که بی رحمی مرا به عنوان شغل خودش انتخاب کرد. بعد از مرگ لاویس ، این حرفه در میان فرزندانش چرخید و شکوفا شد، تا این که به یک حرفه ی کامل و آسمانی تبدیل شد و هرکس که ذهنش دانشمند و روحش شریف و قلبش پاک و تخیلاتش نیرومند باشد، این حرفه را انتخاب می کند.»
« در بابل ، مردم هفت بار در برابر کاهنی که با افسون هایش با من می جنگید، تعظیم می کردند. در نینوا، به مردی که ادعا می کرد اسرار درونی مرا می داند، به عنوان پیوندی زرین میان خدا و انسان نگاه می کردند. در تبت ، کسی را که با من می جنگید، فرزند خورشید و ماه می نامیدند. در بیبلوس ، افسوس و آنتیوخ ، جان فرزندان شان را به عنوان قربانی تقدیم دشمنان من می کردند. در اورشلیم و رم ، زندگی شان را در دستان کسانی می گذاشتند که ادعا می کردند از من متنفرند و با تما م نیرو با من می جنگند.»
« در هر شهر در زیر آفتاب ، اسم من محور حلقه های تربیتی مذهبی ، هنری و فلسفی بود. اگر من نبودم ، هیچ معبدی ساخته نمی شد، هیچ برج یا قصری بر پا نمی شد. من همان شهامتی هستم که در انسان قدرت تصمیم گیری می سازد. من منشای اصالت اندیشه ام . من دستی هستم که دست های انسان را حرکت می دهد. من همان شیطانی هستم که مردم برای زنده ماندن ، با او می جنگند. اگر از جنگ با من دست بکشند، تنبلی ذهن و قلب و روح آن ها را همراه با مجازات های عجیب اسطوره ی هولناک شان می کشد. »
« من همان توفان خشمگین و سهمگینی هستم که ذهن مردها و قلب زن ها را بر می آشوبد. از ترس من ، به نیایش گاه ها سفر می کنند تا محکوم ام کنند، یا به تباه خانه ها می روند تا با تسلیم در برابر اراده ی من ، مرا شاد کنند. راهبی که در سکوت شب دعا می خواند تا مرا از بسترش دور کند، مانند روسپی ای است که مرا به دخمه اش دعوت می کند. من شیطان ابد ی و جاویدم .»
« من سازنده ی صومعه ها و دیرها بر بنیان ترس هستم . من میخانه ها و خانه های پلید را بر بنیان شهوت و خودارضایی می سازم . اگر وجود نداشته باشم ، ترس و لذت از دنیا محو می شود، و با محو شدن آن ها، آرزوها و امیدها هم در قلب انسان از هستی باز می مانند. زندگی خالی و سرد می شود، مانند چنگی که تارهایش پاره شده . من شیطان جاویدم .»
« من الهام بخش دروغ ، دورویی ، خیانت ، فریب و دغل کاری هستم ، و اگر این عناصر از این دنیا پاک شوند، جامعه ی بشری به دشتی متروک تبدیل می شود که در آن هیچ چیز جز خارها ی تقوا نمی روید. من شیطان جاویدم .»
« من پدر و مادر گناهم، و اگر گناه از میان برود، مبارزان آن را همراه با خانواده ها و خانه هاشان نابود می کردند.»
« من قلبِ تمام پلیدی ها هستم. آیا می خواهی احساس بشر همراه با توقف تپش قلب من ، باز بایستد؟ آیا نتیجه ی حاصل از نابود کردنِ علت را می پذیری ؟ من علت هستم ! آیا می گذاری در این دشت برهوت بمیرم ؟ آیا می خواهی پیوند میان من و خودت را قطع کنی ؟ جواب بده ، کشیش !»
و شیطان دستش را دراز کرد و سرش را به جلو خم کرد و نفسی کشید؛ چهره اش خاکستری و شبیه آن مجسمه های مصری شد که در طول اعصار، بی کاره در کنار نیل مانده اند. بعد چشم های کم فروغش را به صورت پدر صمعان دوخت و با صدای لرزانی گفت: « من خسته و ضعیفم . اشتباه کردم که نیروی رو به ضعفم را به صحبت درباره ی چیزهایی تلف کردم که خودت می دانستی . حالا هر کار می خواهی بکن . می توانی مرا به خانه ات ببری و بر زخمهایم مرهم بگذاری ، یا همین جا رهایم کنی تا بمیرم.»
پدر صمعان لرزید و با حالتی عصبی دست هایش را به هم مالید، و با لحنی پوزش خواهانه گفت: « نمی دانم یک ساعت پیش چه چیزی را نمی دانسته ام . جهالت مرا ببخش . من می دانم که وجود تو در این دنیا، وسوسه خلق می کند و وسوسه معیاری است که خدا با آن ارزش ارواح انسان ها را م یسنجد. ترازویی است که قادر متعال برای وزن کردن روان ها به کار می برد. مطمئنم که اگر تو بمیری ، وسوسه هم می میرد، و بعد، مر گ، آ ن قدرت آرمانی را که انسان را متعال و هشیار می کند، از بین می برد. »
« تو باید زنده بمانی ، زیرا اگر بمیری و مردم بفهمند، ترس آن ها از جهنم از بین می رود و دیگر دعا نمی خوانند، چون دیگر هیچ کاری گناه نخواهد بود. باید زنده بمانی ، چون رستگاری نوع بشر از گناه و خلاف ، در زندگی تو نهفته است.»
« من ، نفرتم را به تو، بر محراب عشق به انسان ها قربانی می کنم.»
شیطان خنده ای کرد که زمین را لرزاند، و گفت: « پدر، چه آدم باهوشی هستی ! و در الهیات چه دانش شگفت انگیزی داری ! تو از راه دانش ات ، دلیلی برای وجود من پیدا کردی که خودم هیچ وقت نفهمیدم ، و حالا می فهمیم چه قدر به هم احتیاج داریم . »
« نزدیک شو، برادر؛ تاریکی دارد دشت ها را در خود فرو می برد و نیمی از خون من از شن های این دره گریخته ، و از من چیزی نمانده جز بازمانده ی کالبدی در هم شکسته ، که اگر کمک نکنی ، به زودی تسلیم مرگ خواهد شد.»
پدر صمعان آستین های ردایش را بالا زد و نزدیک شد، و شیطان را کول کرد و به طرف خانه رفت. پدر صمعان ، در میا ن دره ها، غرقِ سکوت و در پرد هی تاریکی ، با پشت ی خمیده در زیر آ ن بار سنگین ، به طرف ده می رفت . ردای سیاه و ریش بلندش آغشته به خونی بود که از بالا بر او می چکید، اما به زحمت پیش می رفت ، و لبهایش نجوا کنان، به خاطر نجات جان شیطانِ محتضر دعا می کرد.  

 

داستانی ازجبران خلیل جبران

نظرات 3 + ارسال نظر
دختر نارنج و ترنج چهارشنبه 14 اسفند 1387 ساعت 04:03 ب.ظ http://toranjbanoo.blogsky.com

چه حکایت غریبی......!!!
و چقدر جالب بود.....
لذت بردم، در عین حال ترس توی وجودم نشست.. نه از شیطان! از قدرت توجیه بشر...
ممنونم ازت....

جوجه اردک شنبه 17 اسفند 1387 ساعت 09:14 ب.ظ

دکتر شریعتی تو کتاب نیایش میگه : خدایا ! رحمتی کن تا ایمان ، نان و نام برایم نیاورد ، قوتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم تا از آنها باشم که پول دنیا را میگیرند و برای دین کار میکنند ، نه از آنان که پول دین را میگیرند و برای دنیا کار می کنند.

ممنون...

ریحانه یکشنبه 18 اسفند 1387 ساعت 08:28 ق.ظ http://reihan.blogsky.com

من چند روزیه بد جوری با معنویات درگیر شدم این مطلب تو هم بیربط با حال و هوای من نبود !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد