روزی چهار دانشجو بودند که خیلی به خود اطمینان داشتند و برای همین چند روز مانده به امتحان تصمیم گرفتند که با هم به سفر بروند. وقتی برگشتند متوجه شدند که در روز امتحان اشتباه کرده اند و امتحان دوشنبه برگزار شده است در صورتی که فکر میکردند امتحان روز سه شنبه برگزار خواهد شد. برای همین تصمیم گرفتند که پیش استاد رفته و بگویند که ماشینشان در راه پنچر شده و آنها نتوانسته اند به موقع برای امتحان حاضر شوند. استاد این عذر را از آنها پذیرفت و روزی را معین کرد که از آنها امتحان بگیرد. استاد آنها را در چهار اتاق جدا قرار داد و سوالات امتحان را بین آنها پخش کرد. سوال اول یک سوال 5 امتیازی بود که بسیار آسان بود و همه دانشجوها به آن پاسخ دادند و برگه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پاسخ دهند. وقتی برگه را پشت و رو کردند به چیز عجیبی برخورد کردند. سوال 95 امتیازی این بود : کدام چرخ پنچر شده بود؟...
منبع: iran-eng forum
یکهو دیدم وسط خاربوته در هم پیچیده ای به تله افتاده ام . نگهبان باغ را با نعره ای صدا زدم . به دو آمد، اما با هیچ تمهیدی نتوانست خودش را به من برساند. داد زد:
چه جوری توانسته اید خودتان را بچپانید آن تو ؟ از همان راه هم برگردید دیگر.
گفتم:
ممکن نیست . راه ندارد. من داشتم غرق خیالات خودم ، آهسته قدم می زدم که ناگهان دیدم این توام . درست مثل این که بته یکهو دور و برم سبز شده باشد... دیگر از این تو بیرون بیا نیستم : کارم ساخته است
نگهبان گفت : عجبا! می روید تو خیابانی که ممنوع است می چپید لای این خارپیچ وحشتناک و تازه یک چیزی هم طلب کارید... در هر صورت تو یک جنگل بکر گیر نکرده اید که ، این جا یک گردشگاه عمومی است . هر جور باشد درتان می آرند
گردشگاه عمومی ! اما یک همچین بته تیغ پیچ هولناکی ، جاش تو هیچ گردشگاه عمومی نیست ... تازه وقتی تنابنده ای قادر نیست به این نزدیک بشود، چه جوری ممکن است مرا از توش درآورد؟... ضمنا اگر هم قرار است کوششی بشود باید فوری فوری دست به کار شد: هوا تاریک شده و من محال است شب تو همچین وضعی خوابم ببرد.
سر تا پام خراشیده شده ، عینکم هم از چشمم افتاده و بدون آن هم پیدا کردن اش از آن حرف هاست . من بی عینک کورم
نگهبان گفت:
همه این حرف ها درست ، اما شما ناچار باید دندان رو جگر بگذارید. یک خرده طاقت بیارید. یکی این که اول باید چند تا کارگر گیر بیارم که واسه رسیدن به شما راهی واکنند تازه پیش از آن هم باید به فکر گرفتن مجوز کار از مقام مدیریت باشم . پس یک ذره حوصله و یک جو همت لطفا!
نویسنده: فرانتس کافکا
تابستون بود لب پاشوره حوض نشسته بودم پاهام رو بی حرکت گذاشته بودم تو حوض گرما بیداد میکرد این موقه ظهر لجن های کف حوض میآمدند بالا یه دقیقه ای رو اب میموندن و باز میرفتندته حوض ماهی قرمز گندهه و اون دوتای دیگم می رفتن ته از کرمها هم خبری نبود اگه لجنا معطل میکردن با یه چوب حصیر میزدم تو سرشون تا برگردن سرجاشون پاهاموتکون نمیدادم عین یه سال قبل آخه ماهیا وکرما میترسیدن.صدای بچه های محل بلند بود گل گل مادر معصومه رو صدا کرد گفت برو بچه هارو ساکت کن آقا حالشون بدتر شده . سه تاخواهر برادرام با هم از مدرسه برگشتن من لجنا رو میپاییدم و اونهام انگار با پاشوره فرقی ندارم حتی نگاهی هم بهم نکردن.صدا از کوچه اومد جوجه اییه جوجه ای یهو پا شدم مادر گفت کجا
میرم کوچه
بیخود میکنی
داد زدم میخام برم من دیگه فلج نیستم
صداتو ببر بابات مریضه
من یه طوری از حوض اومدم بیرون که حتی کرمها هم نفهمیدن رفتم دم در قدم نمی رسید باچوب کلون در رو برداشتم چهارتا مرغ پا بسته رو جوجه ای دوره گرد انداخته بود زمین
سه تا شون پر پر میزدند مرده حتی منو نگاهم نکرد عصمت خانوم گفت اون چاقه چنده
گفت دوتومن معامله سر گرفت و سر مرغو برید دوتای دیگه پر پر میدند اما اون جوجه کوچیکه زل زده بود به من نه ناراحت بود نه خوشحال انگار میخاست یه چیزی بهم بگه حس کردم اول باره یکی پیدام کرده مادر اومد دم در
مامان اون جوجه رو برام بخر
تعجب کرد من هیچ وقت چیزی نمیخاستم
جوجه رو برام بخر
سه تا چاقشو تو خونه داریم چهارمی نه زیادی میخام چکار
جوجه ای همه رو برداشت رفت من دانبالش دویدم
جوجه ایی
مادر کشون کشون آوردم تو رفتم لب پا شوره پاهامو یه جوری کردم تو اب که
کرمها هم نفهمیدن
جوجه منو دید شاید منم اول کسی بودم که اونو دیدم
و برای اولین واخرین بار یه قطره از چشمم افتاد تو حوض یه موج درست کرد خورد به اون طرف حوض برگشت طوری کرمها هم نفهمیدن هی رفت و هی برگشت نه حوض سمنتی رو خراب کرد نه ماهیا فهمیدن نه حتی کرما
هنوزم بعد از پنجاه سال موج میاد و میره بدونه اینکه دیواری رو خراب کنه یا حتی کرما بفهمن که اونی که لب حوض نشسته سنگ پاشوره نیست.
منبع: iran-eng forum
سالها پیش یه باغچه بود سر سبز و قشنگ. پراز گل های رنگارنگ.پر از گل های خوشبو ، اما میون گلای باغچه دو تا گل سرخبودن که از همه گلا قشنگتر و زیباتر بودن.
از همه گلا سر بودن و تو دنیا گلی به زیبایی اونا پیدا نمیشد.
دو تا گل سرخ همدیگرو خیلی دوست داشتن طوری که بقیه گل ها به عشق و علاقه ی اونا حسودیشون می شد تااینکه یه روز اتفاق بدی افتاد.یه روز خزون نا مهربون یکی از گلا رو چید و با خودش برد.
به آسونی آب خوردن .
بدون اینکه بقیه بفهمن یا حتی باغبون از خواب بیدار شه.
جای گل مثل یه زخم عمیق رو تن باغچه موند. اما گل دوم وقتی جای خالی گل اول رو دید دلش شکست.گلبرگاش یکی یکی ریختن .زرد و پژمرده شد. .دیگی کسی ندید اون مثل گذشته ها بخنده و شاد باشه.
کم کم بهار از راه رسید و با اومدنش همه شاد شدن.
آخه بهار و قتی می اومد آرزوی همه ی گلا رو برآورده می کرد.
امااون سال با بقیه سالها فرق میکرد.همه گلا از بهار یه چیز می خواستن و اون این بود که گل سرخ کوچولو دوباره شادبشه ، دوباره لبخند بزنه مثل گذشته ها.
بهار به سراغ گل رفت. اول اونو نشناخت چون گل کوچولو زرد و نحیف شده بود.
بهار با مهربونی ازگل پرسید:چی شده گل کوچولو؟ چرا امسال از اومدن من خوشحال نیستی؟ چرا اینقدرزرد و پژمرده شدی؟ من اومدم آرزوتو برآورده کنم.چه آرزویی داری؟ هر چی میخوای بگو.
اما گل فقط سکوت کرد.بهار هر کاری کرد نفهمید چی شده.اومد بره ازبقیه گلا بپرسه که چشمش به باغچه افتاد وهمه چیز رو فهمید.
به گل سرخ گفت: فهمیدم چی شده.ناراحت نباش واست یه گل سرخ میارم جای اون.
حتی از اون قشنگتر. حالا شاد باش و بخند.
اما گل به جای خنده بیشتر ناراحت شد.
بهارگفت:چیه؟چرا خوشحال نشدی؟
گل گفت:من هیچ گل دیگه ای رو نمی خوام.من گل خودمومی خوام.
بهار گفت: نمیشه.یعنی نمی تونم.آخه خزون از من قویتره.من زورم به اون نمی رسه.هر آرزوی دیگه ای داشته باشم برآورده می کنم جز این آرزو.
گل سرخ گفت:هرآرزویی باشه؟قول می دی؟
بهار جواب داد:آره ، هر آرزویی باشه. لبخندی روی لبای گل نشست و آروم در گوش بهار آرزوشو زمزمه کرد.
بهار از تعجب خشکش زد. آخه آرزوی گل خیلی تلخ بود.خواست حرفی بزنه .خواست اعتراض کنه.
اما گل اجازه نداد وگفت : یادت باشه قول دادی.
بهار در حالی که تو چشاش اشک حلقه زده بود گفت : آره قول دادم. فردای اون روز وقتی بقیه گلا از خواب بیدار شدن صحنه ی عجیبی دیدن .
جای دو تا زخم عمیق کنار هم روی تن باغچه و گلبرگ های سرخی که همه جا یادگاری مونده بود. عاشقانه تا دنیا دنیا با هم ماندند...
منبع: iran-eng forum
نویسنده: یامین
روزگاری در بخش شمالی اوستین، خانواده ی شریفی به نام اسمودرز سکونت داشت. این خانواده که شامل اسمودرز، زنش، دختر کوچولوی پنجساله ش و پدر و مادر همین دخترک بود [!] موقع سرشماری ویژه تقریبا شش نفری از جمعیت آن منطقه را تشکیل میدادند، در حالی که در محاسبه ی واقعی فقط سه نفر بودند.
شبی پس از شام، دختر کوچولو دل درد سختی گرفت و جان اسمودرز با عجله به مرکز شهر رفت تا دارو تهیه کند.
او هرگز بازنگشت.
دختر کوچولو سلامتی اش را بازیافت و به موقع اش رشد کرد تا بالغ شد.
مامانش خیلی به خاطر ناپدید شدن شوهرش گریه و زاری کرد و این تقریبا سه ماه قبل از این بود که دوباره ازدواج کند و به سن آنتونیو برود.
دختر کوچولو هم به موقع ازدواج کرد و پس از چند سالی که دور خودش چرخیده بود، او هم حالا یک دختر پنجساله داشت.
او هنوز در همان خانه ای زندگی میکرد که وقتی پدرش رفت و دیگر برنگشت، آنجا سکونت داشتند.
شبی تقارن فوق العاده ای رخ داد؛ در سالگرد ناپدید شدن جان اسمودرز که اگر هنوز زنده بود و شغل ثابتی داشت حالا پدربزرگ دختر کوچولو محسوب میشد، دختر زن دل درد سختی گرفت.
جان اسمیت – همان کسی که زن با کسی غیر از او ازدواج نکرده بود – گفت: "من میروم مرکز شهر تا برایش دارو تهیه کنم."
زنش فریاد کشید: "نه، نه، جان عزیزم، تو هم احتمالا برای همیشه ناپدید میشوی و یادت میرود که برگردی."
پس جان اسمیت نرفت و آن دو با هم کنار پنسی کوچولو – چون اسمش پنسی بود – نشستند. بعد از مدتی به نظر رسید حال پنسی کوچولو دارد بدتر میشود و جان اسمیت دوباره تلاش کرد تا به دنبال دارو برود، ولی زنش اجازه نداد.
ناگهان در باز شد و پیرمردی خمیده و قوزکرده، با موی بلند و سفید وارد اتاق شد. پنسی گفت: "سلام، این بابابزرگه." پنسی قبل از بقیه او را به جا آورده بود. پیرمرد شیشه ی دارو را از جیبش بیرون آورد و یک قاشق از آن به پنسی داد. پنسی در جا خوب شد.
جان اسمودرز گفت: "یک خرده دیر کردم، چون منتظر اتوبوس بودم."
نویسنده: ا. هنری- ترجمه غلام رضا صراف
پیرمرد صبح زود از خانهاش بیرون آمد پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد. مرد به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.
پس از پانسمان زخمها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوانها بشود. پیرمرد در فکر فرو رفت. سپس بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت: که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند. برای همین از او دلیل عجلهاش را پرسیدند.
پیرمرد گفت: زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آن جا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید.
پیرمرد جواب داد: متأسفم او بیماری فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهدشد و حتی مرا هم نمیشناسد.
پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالیکه شما را نمی شناسد؟
پیرمرد با صدای غمگین و آرام گفت: اما من که میدانم او چه کسی است.
مجله موفقیت
عمو نوروز سر تا پای خودش را توی آیینه ورانداز کرد. لباسش سبز ِ سبز بود. پر بود از گل های رنگارنگ. سر آستین هایش صورتی بود. به رنگ گل های بهاری. کفش هایش طلایی رنگ بود، شلوار گشادش قهوه ای رنگ. به رنگ خاک نم گرفته. یقه پیراهنش سبز کمرنگ بود. به رنگ جوانه تازه دمیده. اما دلش افسرده بود. مگر می شود شب عید نوروز دل عمو نوروز افسرده باشد؟... عمو نوروز کلاه بوقی منگوله دارش را که سبز پررنگ بود سر جایش گذاشت و دستی به ریش بلندش کشید. تصمیم گرفت که شب نوروز امسال برای بچه ها قصه بگوید. کوله بارش را به دوش کشید. در را باز کرد و بیرون رفت...
***
تیک تاک ساعت ذوق و شوق پسرک را صد چندان کرده بود. فردا روز عید نوروز بود، اما پسرک از شوق دیدن عمو نوروز خوابش نمی برد. مادرش گفته بود که عمو نوروز در شب عید، وقتی بچه ها به خواب می روند، برایشان هدیه های خوب می آورد. اما او هنوز بیدار بود! به خودش نهیب زد: بخواب! وگرنه هدیه بی هدیه! ساعتی گذشت ... کودک به خواب رفت...
***
در اطاق با صدای جیر جیر نازکی باز شد. کودک چشمانش را گشود. نور سبز رنگ لطیفی کم کَمک از پشت در به اطاق رخنه می کرد. در بیشتر باز شد. نور سبز رنگ جلوه بیشتری یافت. کودک به زیر خزید و پتو را تا زیر بینی اش بالا کشید. حالا در کاملا باز شده بود و مردی در آستانه در بود که کوله باری بر دوش داشت. پسرک با خوشحالی زمزمه کرد: عمو نوروز!
عمو نوروز نزدیک تر آمد و گفت: تو هنوز بیداری؟ چه موهای سیاهی داری تو!
پسرک فقط خندید. زل زد به چشم های عمو نوروز.
- تو عمو نوروز منی!
- آره! من عمو نوروزِ همه بچه ها هستم.
- برای من هدیه آوردی؟
- معلومه که آوردم! اما خودت که می دونی... همه بچه ها باید وقتی خواب اند هدیه شان را از عمو نوروز بگیرند.
- اما من که بیدارم!
- آره... بیداری... حالا برای اینکه بخوابی برای تو یک قصه تعریف می کنم و وقتی خوابیدی هدیه ات رو بالای سرت می ذارم.
- من خیلی دوستت دارم عمو نوروز!
- من هم همین طور... منم همه بچه ها را دوست دارم... و اما قصه من... قصه آرش... آرش ِ کمانگیر!
***
آخرین فرمان:
باید اکنون پهلوانی از شما تیری کند پرتاب
گر به نزدیکی فرود آید،
مرزهاتان تنگ!
خانه هاتان کور!
ور بپرّد دور...
آه... کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان!
شکست چه واژه تلخی بود. آنقدر تلخ که زبانها لحظه ای آنرا نگه نمی داشتند. هر کسی بر زبانش می آورد، دلش پر درد می شد. منوچهر شاه به چهره پهلوانان لشگرش نگاه کرد. سر ها به زیر بود. منوچهر آه کشید. گناه او نیز کمتر از سردمداران لشگرش نبود. به قول و قرارش با افراسیاب فکر کرد. کیست آنکه از قله دماوند بالا رود و قدرت کمانش آنگونه باشد که مرز ایران و توران را تا آنجا که ممکن است عقب براند. هیچکس...
هیچکس؟ چرا! کسی هست. نه قهرمان پولادین بازو و نه سردمدار دلیر لشگر. کسی که عشق به ایران وادارش می کند تا داوطلب پرتاب تیر شود. اینک آرش کمانگیر، تیر و کمان به دست، وارد خیمه منوچهر، شاه ایران می شود. تعظیم می کند. منوچهر از قدرت بازوی او در شک است. علت شکست او از افراسیاب همین بود. شاه ایران فقط به قدرت بازو می اندیشید. حال، آرش قدرت ایمان را برایش معنا می کرد. آرش کمانگیر قدمی به جلو آمد. به ناگاه جامه اش را از تن درید و برهنه شد. ندا داد: تن پاک مرا بنگرید که بی عیب و آهو است. اینک من، آرش کمانگیر، رهسپار البرز کوه می شوم تا بر بلند ترین قله اش با کمانم یکی شوم، پرواز کنم، زندگی دوباره به ایرانشهر ببخشم. کمان به دست گرفت و از خیمه بیرون رفت.
صبحگاهان، مردم کوچه و بازار در میان خنده و قهقهه لشگر تورانیان مردی را دیدند که جامه خشن به تن کرده و تیر و کمان بدست راهی البرز کوه است. همهمه در میان مردم پیچید... کمانداری که قرار است با پرتاب تیرش حدود مرز ایران و توران را مشخص کند اینست؟... او که چندان قوی و پر زور نیست... من که خیلی ها را قدرتمند تر از او سراغ دارم...
آرش می شنید و پیش می رفت. در میان همهمه و هیاهوی بعضی مردم کوته بین، دعا های خیری هم بدرقه راه آرش بود. از همه سو برای او آرزوی توفیق می شد. آرش برای آخرین بار چهره ایران زمین را می دید. زیر لب گفت: بدرود! ... به کوهپایه رسید. به ستیغ کوه نگاه کرد. صبح آنروز ابتدایی تابستان، گل های وحشی و رنگارنگ البرز کوه، خوش آمد گوی قدم های استوار آرش بودند. برف بر قله کوه نشسته بود. خورشید هنوز جرات بیرون آمدن از پشت کوه را نیافته بود. آرش بالا رفت. هر چه بالا تر می رفت سکوت طبیعت فراگیر تر می شد. آرش شروع به نیایش کرد. سکوت محض بود و هر از چندی سو سوی بادی. آرش بر لبش سرود جاری کرد:
برآ ای آفتاب، ای توشه امید!
برآ ای خوشه خورشید!
چو پا در کام ِ مرگی تند خو دارم،
چو دل در جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم،
به موج روشنایی شستشو خواهم،
ز گل برگِ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم...
لبه طلایی خورشید از پشت کوه نمایان شد. آرش در بالا دست، جویباری دید. در آن کوه پر ابهت همه چیز مقدس بود. آرش به کنار جویبار رفت. جرعه ای نوشید. قوت گرفت. خورشید بیرون تر آمد. بر بدن آرش تابید. آرش نیرو می گرفت. پاک و بی آلایش می شد. پهلوان دوباره راه افتاد. از پیچ و خم های سراشیب کوه همچون برق و باد گذشت. زمین های سنگلاخی ِ خیس شده از مه صبحگاهی را به طرفة العین طی کرد. خورشید با تمام توان بر بدن آرش می تابید. تابش مهر معطوف آرش بود. آرش نیرو می گرفت. از بالا رفتن باز ایستاد. اینک بر قله سپید دماوند ایستاده بود. کمان را بیرون آورد. تیر را به دست گرفت. پر سیمرغ را که بر انتهای تیر چسبیده بود بر گونه مالید. بر روی یک پا زانو زد. تیر را به چله کمان گذاشت. کشیییید. با تمام قدرت. آسمان در مقابلش نیست می شد. زمین توان نگه داشتنش را نداشت. آرش یکپارچه زورِ بازوی ایمان بود. با تیر یکی می شد. باد وزیدن گرفت. در نهایت قدرت، آرش کمان را رها کرد... نیست شد... از میان رفت... با تیرش یکی شد و پرواز کرد...
***
شب فرا رسید...
***
شامگاهان،
راه جویانی که می جستند آرش را به روی ِ قله ها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر.
آری آری، جان ِ خود در تیر کرد آرش.
کار ِ صدها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش...
تیر ِ آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،
به دیگر نیم روز از پیِ آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند،
و آنجا را از آن پس،
مرز ایران شهر و توران شهر نامیدند.
مردم به شور و شادی برخواستند. آنروز سیزدهم تیر ماه بود. جشن تیرگان بر پا شد. در میان جشن و سرور و آب پاشان، یاد آرش هیچ گاه از اذهان بیرون نرفت.
***
عمو نوروز پیشانی پسرک را که خوابش برده بود بوسید. دستش را داخل کوله اش کرد و هدیه کودک را بالای سرش گذاشت. سپس دهانش را نزدیک گوش پسرک برد و به آرامی زمزمه کرد: ای کودکم! زمانه تو هزاران آرش می طلبد. هزاران هزار انسان ایرانی که از بلند ترین قله های آزمون ِ میهن دوستی بالا روند و تیر فولادین پیکان خود را به قدرت سرپنجه ایمان به دورترین مرزهای زندگی رهنمون کنند... ای کاش!
منبع: iran eng forum