جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

خار پیچ سوزان

یکهو دیدم وسط خاربوته در هم پیچیده ای به تله افتاده ام . نگهبان باغ را با نعره ای صدا زدم . به دو آمد، اما با هیچ تمهیدی نتوانست خودش را به من برساند. داد زد:
چه جوری توانسته اید خودتان را بچپانید آن تو ؟ از همان راه هم برگردید دیگر.
گفتم:
ممکن نیست . راه ندارد. من داشتم غرق خیالات خودم ، آهسته قدم می زدم که ناگهان دیدم این توام . درست مثل این که بته یکهو دور و برم سبز شده باشد... دیگر از این تو بیرون بیا نیستم : کارم ساخته است
نگهبان گفت : عجبا! می روید تو خیابانی که ممنوع است می چپید لای این خارپیچ وحشتناک و تازه یک چیزی هم طلب کارید... در هر صورت تو یک جنگل بکر گیر نکرده اید که ، این جا یک گردشگاه عمومی است . هر جور باشد درتان می آرند
گردشگاه عمومی ! اما یک همچین بته تیغ پیچ هولناکی ، جاش تو هیچ گردشگاه عمومی نیست ... تازه وقتی تنابنده ای قادر نیست به این نزدیک بشود، چه جوری ممکن است مرا از توش درآورد؟... ضمنا اگر هم قرار است کوششی بشود باید فوری فوری دست به کار شد: هوا تاریک شده و من محال است شب تو همچین وضعی خوابم ببرد.
سر تا پام خراشیده شده ، عینکم هم از چشمم افتاده و بدون آن هم پیدا کردن اش از آن حرف هاست . من بی عینک کورم
نگهبان گفت:
همه این حرف ها درست ، اما شما ناچار باید دندان رو جگر بگذارید. یک خرده طاقت بیارید. یکی این که اول باید چند تا کارگر گیر بیارم که واسه رسیدن به شما راهی واکنند تازه پیش از آن هم باید به فکر گرفتن مجوز کار از مقام مدیریت باشم . پس یک ذره حوصله و یک جو همت لطفا!

 

نویسنده: فرانتس کافکا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد