جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

روشـــــــــــــنایی

همیشه بین آدمها می‌گشتم، نگاه می‌کردم تا ببینم آیا کسی هست که بتواند مرا تحمل کند؟ آیا کسی هست که درکم کند؟ کمکم کند و دوستم داشته باشد؟ هر روز صفحه‌ای از دفتر روزگار ورق می‌خورد و من باز هم می‌گشتم؛ می‌گشتم؛ اما به دنبال که؟

در خیال خودم پریی ساخته بودم، رویایی دست نیافتنی و ملیح اما آیا این خود فریبی نبود؟!...در گوشه‌های زندگی، در کنج خلوت خیال، با رویایی محال؛ وارد شدم، وارد دانشگاه! باز هم می‌گشتم اما نه مثل بقیه! در خفا، در تنهایی، در سیاهی‌ها به دنبال سپیدی می‌گشتم. هر روز نسیم سرد و خاکستری یأس بر برگهای پا خورده‌ی وجود تنهایم می‌خورد و تکه تکه‌های امیدم را باخود می‌برد و وجودم را خالی‌تر می‌کرد، اما باز در ذهنم می‌پروراندمش. به دنیای خودم سفر می‌کردم تا شاید بیابمش اما در آنجا هم فقط سایه‌ای از او می‌یافتم، سایه‌ای زیبا و دست نیافتنی که به آن آرام گرفته بودم.
دور تا دورم را گشتم،باز هم مثل کودکی نگاه کردم...یادم می‌آید چقدر کنجکاو بودم...آخ که چقدر توان داشتم...توان نگاه کردن و نگاه کردن؛ تا به جواب رسیدن.یادم هست روزی آنقدر به جاروبرقی نگاه کردم تا فهمیدم چرا به خاطر نشستن و ماشین سوای کردن با آن مادر دعوایم کرد!آری جارو زیر بار نگاه سنگین و کنجکاوم خود را باخت و لب بازگشود که ماشین نیست!اسباب بازی نیست!قوی نیست تا من روی آن بنشینم و راننده شوم.حال من با همان نگاه با همان چشمان می‌نگرم اما خسته، خسته از بی‌جوابی!خسته‌ی خسته. به دنیا، به اطرافم نگاه می‌کردم به آدما نگاه می‌کردم!اما چه می‌بینم؟! دیگر نگاهم هیچ قدرتی ندارد، نفوذی ندارد، کیست که جوابم را باز گوید؟ کجاست آن کسی که در رؤیاها باید به دنبالش بگردم؟ آه خدا آخر چرا؟ تا به کی باید بدوم؟ تا به کی‌ بی‌حاصل بنگرم؟ چرا کسی به من، به موجهای سیاه درون سرم، به توده‌ی خاکستریی که تمام وجودم را تحت فرمان گرفته، نمی‌نگرد؟! چشمانم را می‌بندم آخر دیگر وقت خواب است فردا باید به دانشگاه بروم.مثل همیشه!!!بازهم تکرار.
نمی‌دانم چقدر گذشته اما گویی اولین بار است که تکرار از زندگیم رخت بسته. می‌نگرم، به اطرافم، به دیوارهای و تخت خواب سپیدم، به دستگاه پر از دکمه و سیم کنار تختم، به سوزنی که در دستم فروشده و چسبی که روی آن زده شده. بله اینجا بیمارستان است. من و تخت بیمارستان مدتی ست که با هم اجین شده‌ایم، زیاد نیست اما دوستان خوبی شده‌ایم، شاید بیش از چند ساعت نباشد! نگاهم را بازتر می‌کنم، چرا در اتاق تنهایم؟ چرا هیچ کس نیست. باز هم می‌نگرم!مدتهاست که چشمانم به هر سو نظر می‌کند تنهایی را می‌بیند. چرا دیوارها اینگونه‌اند؟ اه چشمانم سیاهی می‌رود ولی باز هم دقیق می‌شوم، فهمیدم! روی تختی خوابیده‌ام که از همه جهت توسط پلاستیک قطوری محاصره شده، چقدر شبیه پشه‌بندی‌ست که با مادر و پدر تابستانها درونش می‌خوابیدیم. حیف چه زود گذشت، آن روزها تنها نبودم یا لااقل عقلم به این حرفها قد نمی‌داد. باز عقاب زمان مرا از سفر خوش گذشته‌های دور دست در چنگال کشید و به زور به تنهایی حاضر آورد. به خودم می‌آیم. چرا اینجایم نمی‌دانم. پلکها را روی هم می‌گذارم، نمی دانم چقدر گذشته اما گویا باران می‌آید باید زود زیر یک سقف غیر از سقف همیشه نیلی که امروز چهره در هم کشیده بروم. از خواب پریدم انگار مدت زیادی گذشته اما اینبار تنها نیستم. مادر را می‌بینم که بالای سرم نشسته، اشک چشمان اوست که مثل باران دارد بر زمین صورت من می‌بارد. چقدر شکسته شده، آخرین باری که دیده بودمش انقدر صورتش رنجور و پر چین نبود! به راستی آخرین بار کی بود؟؟ صدای دسته‌ی درب نظرم را جلب کرد. چشمانم تیز بین تر از همیشه شده و گوشهایم شنواتر! نگاه می‌کنم پدرم است اما در کنار مردی غریبه با لباسی بلند و سپید رنگ.دکتر! چقدر پدرم لابه می‌کند. تنها این جملات را شنیدم: « غدد سرطانی تمام بدن فرهاد را گرفته،خیلی دیر شده از ما کمکی بر نمیاد، از نظر پزشکی همین الانم که زنده‌ست خیلی عجیبه اما باید بگم واسه خدا هیچ کاری نداره. توکلتون به خدا باشه، یادتون باشه بچه‌ها امانت خدان اگه صلاح بدونه این امانتو بازم پیشتن می‌ذاره و اگرم نه می‌برتش پیش خودش. شفا دست خداست برادر، یه کم به خودتون مسلط باشین، حداقل به فکر خانومتون باشین!» حالا می‌فهمم که چرا چشمان مادرم بارانی ست!!! بغض گلویم را می‌گیرد، به مادرم نگاه می‌کنم، دقیق می‌شوم. درونم دارد آتش می‌گیرد، گویی آتشفشانی در درونم فوران کرده، نمی‌گذارد ببینم ولی باز هم دقیق می‌شوم. نگاه معصوم، نگاه بی آلایش، دستان گرم و مهربان و پر محبتش، چهره‌ی نازنینش دارد چیزی را به یادم می‌آورد.آری آری...پری! پری خیالم! ملکه‌ی رویاهایم، او که مرا می‌فهمد، او که مرا دوست دارد و به من عشق می‌ورزد، او که...! مادر این عشق حقیقی این دریای محبت بی‌همتا. 

 اما چه دیر دست نوازش بر سرم می‌کشد، حال که دارم با خاک دست و پنجه نرم می‌کنم، کنون که مسافرم. نمی‌گذارم بغضم بترکد، لبخند می‌زنم تا شاید ابر چشمان مادر دست از باریدن بشوید. در درون خود می‌گردم؛ لذت یافتن آن پری حسرت یک عمر دوریش را در درونم می‌سوزاند. آری گاهی انسان عمر خود را می‌گذارد تا به آنچه می‌خواهد برسد اما دنیا ظرفیت درکش را ندارد. روزگار حسود چشم دیدنش را ندارد حس می‌کنم پیروزم، پیروز پیروزو آخرین نگاه... و آخرین لبخند... و روشنایی...!

نظرات 3 + ارسال نظر
وجیهه دوشنبه 2 شهریور 1388 ساعت 01:37 ب.ظ

** انتخابت را عوض کن !




گفتم: دلم گرفته است !

گفت: چون دل گرفتگی را انتخاب کرده ای، انتخابت را عوض کن.


گفتم: با گفتن یک جمله احساسم را به بازی می گیرد !

گفت: انتخابت این است، می توانی به جملاتش گوش ندهی.



گفتم: با نگاهش مرا خرد می کند !

گفت: تو خرد شدن را انتخاب کرده ای، از این پس آئینه بودن را انتخاب کن.




گفتم: تنها مانده ام وعشقی به سراغم نیامده است.

گفت: تنهائی را انتخاب کرده ای. انتخابت را عوض کن، عشق همیشه منتظر است تا تو او را
انتخاب کنی.




گفتم: هیچ کاری را نتوانسته ام به پایان برسانم!

گفت: چون به پایان نرساندن انتخاب تو بوده ، از این به بعد انتخاب کن که برای به پایان رساندن از تمام وجودت مایه بگذاری.



گفتم: دوستش دارم اما توجهی به من نمی کند!

گفت: چون توجه را انتخاب کرده ای ، فقط دوست داشتن را انتخاب کن ، آنگاه او را خواهی داشت.




گفتم: می ترسم دست به اقدام بزنم !

گفت: ترس گزینه همه آدمهائی است که جرات دیدار با موفقیت را ندارند، گزینه ات را عوض کن.





گفتم: میخواهم همیشه مانند تو خوب فکر کنم !

گفت: به خودت بستگی دارد، من چنین می اندیشم.




چون اندیشیدن را انتخاب کرده ام، تو هم می توانی.




[ بدون نام ] سه‌شنبه 3 شهریور 1388 ساعت 09:33 ق.ظ http://mahshid20.blogfa.com

زنده بودن را به بیداری بگذرانیم چون سالها به اجبار خواهیم خفت.

دختر نارنج و ترنج یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 09:37 ب.ظ

همیشه اون پری اونقدر به ما نزدیکه که ما نمی تونیم ببینیمش... مثل مامانمون که اونقدر بودنش عادی شده که نمی فهمیم چقدر نعمته! خدا مادر همه رو حفظ کنه و سعادت شناختن قدر این گوهر رو به همه مون بده انشالله.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد