جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

اگــــــــــــر ...

اگر دروغ  رنگ داشت هر روز شاید
ده ها رنگین کمان از دهان ما نطفه می بست
و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود
اگر عشق ارتفاع داشت
من زمین را زیر پای خود داشتم
و تو هیچ گاه عزم صعود نمی کردی

آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها به تمسخر می گرفتی
اگر گناه وزن داشت هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد
اگر دیوار نبود نزدیکتر بودیم, همه وسعت دنیا یک خانه می شد
و تمام محتوای سفره سهم همه بود
و هیچ کس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمی شد
اگر خواب حقیقت داشت
همیشه با تو در آن ساحل سبز لبریز از نا باوری بودم
اگر همه سکه داشتند, دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یکنفر کنار خیابان خواب گندم نمی دید
تا دیگری از سر جوانمردی بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند
اگر مرگ نبود زندگی بی ارزشترین کالا بود, زیبایی نبود, خوبی هم شاید
اگر عشق نبود به کدامین بهانه می خندیدیم و می گریستیم؟
کدام لحظه ناب را اندیشه می کردیم؟
چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری بیگمان پیش تر از اینها مرده بودیم, اگر عشق نبود
اگر کینه نبود قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند
و من با دستانی که زخم خورده توست
گیسوان بلند تو را نوازش می کردم
و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم به یادگار نگه می داشتی و
ما پیمانه هایمان را شبهای مهتابی به سلامتی دشمنانمان پر می کردیم!

----------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: این مطلب رو یکی از دوستای قدیمی واسم فرستاده به نظرم خیلی                قشنگ و پر محتواست! 

مرسی دوسته عزیز...!

نظرات 14 + ارسال نظر
یه دوست.. جمعه 30 مرداد 1388 ساعت 11:00 ب.ظ

برایت دعا می کنم که ای کاش خدا از تو بگیرد

هر آنچه را که خدا را از تو می گیرد.

یه دوست... جمعه 30 مرداد 1388 ساعت 11:15 ب.ظ

دروازه بسته بود.

عقابی جایی بالاتر پرواز می کرد٫ انگار مار گزیده باشدش های های می کرد. زمین پریشان

قل قل کرد و آب جوشید ٫ دیگر پنهانی مرحم نمی گذاشت٫ شیر شده بود! هوا مساعد بود ...

اما دروازه بسته بود.

جوانی شتر سوار اما پیاده نزدیک می شد٫ زنی دورتر پشتش به راه بود با کودکی که هنوز نبود.

مرد جلوتر بود ٫ نه چون مرد بود تا زن اشکهایش را نبیند ٫ زمین به پای زن بوسه میزد. زن درد داشت...

اما دروازه بسته بود.

شب هنگام دزدان زر یافته ٫ ناقاره می زدند ٫ بساطی بود ..عیش و نوشی. طوفانی نزدیک

می شد .کسی فریاد کشید :به سمت شهر فرار کنید طوفان نزدیک می شود. همه دویدند .

زمین انگار لج کرده بود که نرسند...

اما دروازه بسته بود.

فردا٫ دوباره عقاب جایی بالاتر ٫ بالای لاشه ی دزدان پرواز می کرد و جایی کسی اشک پدرانه

می ریخت.

اما هیف که دروازه بسته بود!!!

خ مهندس تنها... جمعه 30 مرداد 1388 ساعت 11:19 ب.ظ

در باغ « بی برگی » زادم

و در ثروت « فقر » غنی گشتم.

و از چشمه « ایمان » سیراب شدم.

و در هوای « دوست داشتن » ، دم زدم.

و در آرزوی « آزادی » سر بر داشتم.

و در بالای « غرور » ، قامت کشیدم.

و از « دانش » ، طعامم دادند.

و از « شعر » ، شرابم نوشاندند.

و از « مهر » نوازشم کردند.

و « حقیقت » دینم شد و راه رفتنم.

و « خیر » حیاتم شد و کار ماندنم.

و « زیبایی » عشقم شد و بهانه زیستنم.

خ مهندس تنها... جمعه 30 مرداد 1388 ساعت 11:25 ب.ظ

۱.مسئولیت زاده توانایی نیست ، زاده آگاهی است و زاده انسان بودن.

۲.دلی که از بی کسی غمگین است ، هر کسی را می تواند تحمل کند.

۳.ارزش عمیق هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد.

۴.عشق به آزادی مرا همه عمر در خود گداخته است.

۵.اگر پیاده هم شده است سفر کن ، در ماندن می پوسی.

۶.خدا و انسان و عشق ، این است امانتی که بر دوش ما سنگینی می کند.

۷.قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد.

۸.مرا کسی نساخت ، خدا ساخت . نه آنچنان که کسی می خواست ، که من کس نداشتم . کسم خدا بود ، کس بی کسان.

۹.هر کسی را نه بدان گونه که هست احساسش می کنند ، بدان گونه که احساسش می کنند ، هست.

۱۰.استوار ماندن و زیر هر باری نرفتن ، دین من است.

خ مهندس تنها...!!! شنبه 31 مرداد 1388 ساعت 11:31 ب.ظ



یه دختری نمیدونست باید از لقب " مهربون" خوشحال باشه یا سرخورده؟ اصلا مهربون رو به چه آدمهایی میگن؟



به آدمهایی که همیشه گذشت میکنن و هر چی فیلم سرشون در بیاری باز می بخشنت و تمام فکرشون اینه که خوشحالت کنن؟

به آدمهایی که انتظار نداری هیچ وقت دلخوریشونو ببینی و یه جورایی باید همیشه راضی باشن از هر شرایطی؟

به آدمهایی که میدونی همیشه و هر وقت بخوای هستن پس تا میتونی سر خودت رو به مسائل دیگری بند میکنی و اغلب ایگنور میشن؟

به آدمهایی که برای راحتی تو خودشونو به هر زحمتی میندازن و دلشون به همون لبخند حاکی از رضایتت خوشه؟

به آدمهایی که یه روز بی صدا و برای همیشه از زندگیت میرن و باز خودشونو سرزنش میکنن که لابد لایق مِهر تو نبودن؟

به آدمهایی که ...


یه دوست...! شنبه 31 مرداد 1388 ساعت 11:37 ب.ظ

می دونم که زندگی تلفیق همه واقعیتهای تلخ ُ شیرینه و اصولا باید همینطور باشه تا جذابیتش رو از دست نده.



یه وقتهایی برای اینکه یه چیزی بخشی از زندگیت باشه مجبور میشی به حاشیه تلخش هم چراق سبز نشون بدی و به نوعی باهاش کنار بیای. نگاهت رو روش ثابت نمی کنی و تنها از روش می گذری...سریع و کوتاه. اصلا انگار نه انگار که هست،که وجود داره، که آزارت میده...

کار هر روزت کراپ زدنه تصویر کلیه زندگیته تا اینکه قاب نهایی بشه همونی که میخوای... یعنی زندگی به علاوه اون چیزهایی که باید باشن و تقریبا منحای اون چیزهایی که نباید باشن!



اما در تصویر بعضی روزهات اون واقعیت اونقدر درشت و پررنگه که با هیچ کراپی نمیشه حذفش کرد و تو یه دفعه به خودت میای که ساعتهاست نگاه خیست رو روی تصویرش زوم کردی و اون ساعتهاست که با خونسردی تو چشمهات زل زده.





خ مهندس تنها... دوشنبه 2 شهریور 1388 ساعت 09:04 ق.ظ

نه...

من دیگر ناله نمی کنم ، مدت ها نالیدن بس است

می خواهم فریاد بزنم!



اما اگر نتوانستم سکوت می کنم

خاموش بودن بهتر از نالیدن است ...

یه دوست... دوشنبه 2 شهریور 1388 ساعت 09:16 ق.ظ

اندوه؟ نه ، آرامش ؟ نه ، اندوه وآرامش .

روحی که در درد پخته شود آرام می گیرد. احساسی که درهیچ گوشه ای از هستن آرام نمی تواند یافت آرام می گیرد کسی که می داند کسی از راه نخواهد رسید به یقین می رسد.غم هنگامی بی آرامت می کند که دلواپس شادی هم باشی،آرامش غمگین!سکوت بر سر فریاد. سکونت گرفتن در طوفان!

خ مهندس تنها... دوشنبه 2 شهریور 1388 ساعت 09:21 ق.ظ

اشتباه نکن!!!

وقتی می خواهی درباره ی راه رفتن کسی قضاوت کنی،
سعی کن کمی با کفش های او راه بروی.

یه دوست... دوشنبه 2 شهریور 1388 ساعت 09:27 ق.ظ

راز محبت

شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد ، خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند ، این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین ان مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است .


دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد ، وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ ده سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود !!!


چه اتفاقی افتاده ؟


مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مونده !!! در یک قسمت تاریک بدون حرکت .


چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.


متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.


تو این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟


همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد !!!


مرد شدیدا منقلب شد .


ده سال مراقبت ، چه عشقی ! چه عشق قشنگی !!!

اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حدی می توانیم عاشق شویم اگر سعی کنیم

یه دوست و خ مهندس تنها!!! دوشنبه 2 شهریور 1388 ساعت 01:19 ب.ظ

کاشکی دروغ رنگ داشت !!!

یه دوست... سه‌شنبه 3 شهریور 1388 ساعت 11:07 ق.ظ

خدایا

گفتم: خسته ام

گفتی: لا تقنطوا من رحمة الله... از رحمت خدا ناامید نشوید(زمر/53)

گفتم: هیچکس نمیدونه تو دلم چی میگذره

گفتی: إن الله بین المرء و قلبه... خدا حائل است میان انسان و قلبش(إنفال/26)

گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی!

گفتی: فاذکرونی، اذکرکم... منو یاد کنید،تا یاد شما باشم(بقره/152)

خ مهندس تنها... سه‌شنبه 3 شهریور 1388 ساعت 11:07 ق.ظ

اگر دروغ رنگ داشت هر روز شاید
ده ها رنگین کمان از دهان ما نطفه می بست.

دختر نارنج و ترنج یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 09:38 ب.ظ

عالییییییی بود!!!!!!!!!!!!!!!
عالییییییییییی.................

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد