جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

تجــــــربه تلــــــخ برف

یه روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم لب پنجره رفتم و در حالی که چشمهامو میمالیدم منظره ای رو که در اون موقع برام جالب بود دیدم همه جای حیاط پوشیده شده بود از برف نگاهی به برادر و خواهر کوچکم که زیر یک لحاف پاره پوره و کهنه که خواب بودند و پدرم که مدتها پیش از داربست افتاده بود و گوشه نشین شده بود انداختم! وسط اتاق کاسه ای بود که قطره قطره از سقف آب درونش میریخت که دیگه به صداش عادت کرده بودیم.

دوباره نگاهم به حیاط دوخته شد ناگهان فکری از سرم گذشت با سرعت به حیاط رفتم و پارویی که در گوشه ای از حیاط افتاده بود برداشتم و به طرف در دویدم مادرم مثل همیشه در حال عبادت بود و وقتی منو با اون وضعیت دید که به طرف در درحال دویدن هستم گفت: علی کجا داری میری صبح به این زودی من گفتم : برمیگردم مادر، و از خانه خارج شدم.
نمیدونم چقدر راه رفتم ولی دیگه به محله ای رسیده بودم که برام نا آشنا بود با تموم قدرت داد زدم : " برف پارو میکنیم آی برف پارو میکنیم " دو سه بار این جمله رو تکرار کردم توی کوچه چند تا بچه داشتن برف بازی میکردن لباسهای بسیار زیبایی به تن آنها بود من با دیدن آنها به یاد برادر و خواهر کوچکم افتادم که توی خونه داشتن از سرما میلرزیدن اونها با دیدن من به دنبال من دویدند و با برف به سر و صورت من میزدن و من رو مسخره میکردن من هم شروع کردم به دویدن آنقدر دویدم که وقتی پشت سرم را نگاه کردم اثری از اونها وجود نداشت
به محله ای رسیده بودم که با محله خودمون خیلی فرق داشت خونه ها بسیار زیبا بودند و در های آهنی بزرگی داشتند دوباره با تموم وجود داد زدم " برف پارو میکنیم آی برف پارو میکنیم " چند لحظه بعد یکی از اون درهای آهنی بزرگ باز شد و آقایی با پالتوی پوست جلوی در ظاهر شد به من گفت : آهای آقا کوچولو میخوام سریع بری بالای پشت بوم من و پشت بوم رو تمیزه تمیز کنی من گفتم : چشم آقا و سریع خودم رو به پشت بام رساندم و مشعول شدم به پارو کردن برفهای زیادی که روی پشت بام جمع شده بود. تقریبا نیم ساعتی مشغول پارو کردن برفها بودم و بالاخره کارم تموم شد و منتظر ماندم تا آقا به بالای پشت بام آمد و با دیدن پشت بام به من گفت : آفرین پسرم و یک اسکناس صد تومانی توی دست من گذاشت من که از خوشحالی نمیدونستم چی بگم چون تا اون موقع هیچ وقت صد تومان پول نداشتم از آقا تشکر کردم و از خانه خارج شدم.
دوباره همون جمله رو فریاد زدم کمی جلوتر یک در دیگه باز شد و خانومی با چهره مهربونی من رو صدا کرد و گفت : آقا کوچولو میتونی برف پشت بوم ما رو پارو کنی؟ من با عجله گفتم بله خانوم حتما بعد اون خانوم راه رو بهم نشون داد و من رفتم بالا و مشغول شدم، نمیدونم چقدر دقیقه بود کار میکردم ولی وقتی به خودم اومدم دیدم که تقریبا همه پشت بام رو پارو کردم و اون خانوم در حالی که یک لیوان چای در دست داشت به من لبخند میزد بقیه کارها رو انجام دادم و رفتم پیش اون خانوم ابتدا از من تشکر کرد سپس چای رو به دست من داد من که از خوشحالی سرمای شدید اون روز رو حس نمیکردم چای رو خوردم و از خانومه تشکر کردم اون خانوم هم صد تومان به من داد.
تا ظهر تعداد زیادی خونه دیگه هم رفتم و پشت بامهاشونو پارو کردم جیبهام پر از پول شده بود و از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. به طرف خونه حرکت کردم در راه همش به اون پولها فکر میکردم و کارهایی که میتونستم با اونها انجام بدم اول میخواستم خونمون رو که دیگه خیلی قدیمی شده بود و هر لحظه امکان داشت خراب بشه درست کنم و بعد پدرم رو که درد میکشید به دکتر ببرم و مداواش کنم و بعد برای مادر و برادر و خواهرم لباسهای قشنگ بخرم
در افکار خودم غرق بودم که یک لحظه به خودم اومدم و دیدم که رسیدم به محله خودمون وقتی سر کوچمون رسیدم دیدم تعداد زیادی از اهالی محل توی کوچه جمع شده بودند و میگفتند سقف یکی از خونه ها ریخته و ..... دلم هری ریخت،  

چیزی که نباید اتفاق می افتاد، افتاده بود و......

نظرات 7 + ارسال نظر
دختر نارنج و ترنج دوشنبه 17 فروردین 1388 ساعت 10:04 ب.ظ http://toranjbanoo.blogsky.com/

وااااای نه!!!
چقدر وحشتناکه..........
دلم یه جوری شد... جدا وحشتناک بود! من همیشه از خراب شدن خونه ترسیدم.. نمی دونم چرا؟ اما یه ترس قدیمی بی خانمانی توی وجودم هست....

جوجه اردک دوشنبه 17 فروردین 1388 ساعت 11:22 ب.ظ

خیلی هولناک بود... مرسی داستان موفقی بود با پایان تلخ و غافلگیر کننده

اسیه سه‌شنبه 18 فروردین 1388 ساعت 03:25 ب.ظ http://www.satorn.blogsky.com

مرسی ............
خو ب بود ولی نمی ه همه را تو یه صفه بنویسی؟

افسانه سه‌شنبه 18 فروردین 1388 ساعت 03:31 ب.ظ http://afsankey.blogfa.com

چه پایان بدی.... آدم با همه ی وجودش غمگین میشه....

اما متاسفانه واقعیتهایی خیلی تلختر از این هم وجود دارن که ما با وجود شنیدن و آگاهی از اونها ... خودمونو میزنیم به بیخبری....
گرچه کار خاصی هم نمیتونیم بکنیم....

دختر نارنج و ترنج چهارشنبه 19 فروردین 1388 ساعت 03:01 ب.ظ http://toranjbanoo.blogsky.com/

سلام حسین عزیزم،
ممنونم از این که به من سر میزنی... خیلی لطف داری به من. منتظر پست های بسیار زیبات که همیشه از خوندنشون لذت می برم هستم..
شاد و پیروز باشی عزیزم.

دریا جمعه 21 فروردین 1388 ساعت 11:06 ق.ظ http://www.daryaa.blogsky.com

می نویسم د ی د ا ر
تو اگر بی من و دل تنگ منی
یک به یک فاصله ها را بردار
----------
سلام دوست عزیز
بار دیگر وبلاگ بروز شد
منتظر حضور سبزتون هستم.
موفق باشی

الهه زیبایی شنبه 22 فروردین 1388 ساعت 09:36 ب.ظ http://venuse.blogsky.com

سلام
ممنون از اینکه به وبلاگ من سر میزنی وهر دفعه شعری یادگاری میزاری ولی تو که با یه کلمه از بین شعرای من شعر میگی چرا تو وبلاگ خودت اثری از شعر نیست تو وبلاگت فقط داستان می نویسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد