جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

توی این رخت خواب نرم خوابم نمی برد...

اولین بار میان چهارچوب دربودم وبا کلید کلنجار می رفتم که دیدمش. روی صندلی گهواره ای روبروی شومینه نشسته بود . جیغ خفه ای کشیدم و از صدای سقوط کلید عقب جهیدم . یک دستش آویزان بود و سر و گردنش به طرف همان دست کج. درستش این بود که راهی را که آمده ام برگردم و سرایدار یاهمسایه طبقه پایین را خبر کنم ، اما تکان نخوردم و خیره خیره نگاهش کردم . مطمئن بودم موقع رفتن در را قفل کرده ام ، حتی حفاظ در را هم انداخته بودم . تنها زندگی کردن، حتی در یک آپارتمان کوچک، آنقدر برایم دشوار بود که مدام فکر و خیال کنم. حالا باور به واقعیت رسیدن یکی از خیالاتم ، هم باور نکردنی بود هم ترسناک. بارها تصویر مردی را روی صندلی گهواره ای در ذهنم دیده بودم که به شومینه زل زده و دستهاش را به هم می مالد، یا اینکه ...

نگاهم میکند ولبخند می زند. ولی این یکی انگار مرده بود.هیچ تکان نمی خورد. جرات نکردم بروم او را که پشتش به من بود دور بزنم و صورتش را ببینم. انگار که صورتش ترسناکتر از کل وجودش باشد. یا شاید می ترسیدم تجسم تصویر ذهنم را ببینم. پای راستم را میان دو لنگه در نگه داشته بودم که نکند بسته شود.می ترسیدم یک لحظه سر برگرداند ونگاهم کند.گلویم خشک شده بود و سعی میکردم سرفه نکنم.صدای صندلی گهواره ای را که شنیدم و احساس کردم دارد تکان میخورد، شاید یک ثانیه مانده بود تا سربرگرداند، تکانی خوردم و بیدارشدم. صندلی گهواره ای روبروی شومینه خالی بود. برای یک لحظه فکر کردم کل ماجرا را خواب دیده ام. این فکر به قدری شیرین بود که خواستم  کنم . ولی خشکی بدنم ، در باز آپارتمان و پای راستم که هنوز میان دو لنگه در بود و کلیدی که کنارم روی زمین افتاده بود نگذاشت.آنروز را غیر از گشتن کل آپارتمان و قفل و بند کردن تمام در و پنجره ها و تلفنی که به محل کارم زدم ، توی رخت خواب ماندم . سعی کردم خوابی را که دیشب از خودم رانده بودم توی کله ام فرو کنم. عکس قرمز خورشید که روی دیوار اتاق خوابم افتاد ، به ساعت نگاه کردم، حول و حوش ربع ساعت خوابیده بودم. مطمئنا یک لیوان چای داغ و یک نصفه لیمو ترش که داخلش چلانده شده باشد ، می توانست رو به راهم کند. در آپارتمان من با یک نیم قدم می شود از آشپزخانه به نشیمن رسید و درست همان موقع بود که لیوان از دستم رها شد . خرده هایش با قطره های چای روی سرامیک کف پخش بود. نگاهم بین خرده های کف و صندلی گهواره ای که رویش یک مرد با دستهای جمع شده روی سینه اش نشسته بود، خط کشید.این دومین باری بود که می دیدمش و یک حس درونی می گفت که آخرین بار نیست. شاید همین حس درونی آنقدر جراتم را زیاد کرد تا بتوانم دورش بزنم و صورتش را ببینم. تقریبا خودش بود. می گویم تقریبا چون نمی دانم واقعا خودش بود یا آنقدرکه دوست داشتم خودش باشد ، شبیه می دیدمش . آرام نفس می کشید و سینه اش بالا و پایین می رفت. صورتش، صورت آرام و خسته مردی بود که بعد از یک روز کامل کاری روی صندلی گهواره ای ، روبروی شومینه آپارتمانش ، به خواب رفته باشد. آرامش چهره اش لرزش دستهایم را بند آورد. نمی دانم چرا نترسیدم و روبرویش روی بالشتکهای کنار شومینه نشستم. ولی با این وجود درآپارتمان باز باز بود تاهروقت خواست به طرفم حمله ور شود راه فرار داشته باشم. تکان خوردنش را نمی دیدم ولی هرشب به حالتی می خوابید.هرچند وقت یک بارهم لباس تنش عوض میشد. سعی می کردم آنقدر بیدار بمانم و نگاهش کنم که باز شدن چشمها، تکان خوردن یا رفتنش را ببینم ، بختم برای دیدن آمدنش هم بهتر نبود. یک چرت کوتاه ، یک لحظه غفلت و یا یک چشم بر هم زدن کافی بود برای حسرت ندیدن و انتظار شب بعد. ساعت کارم را یک ساعت کم کردم تا زودتر به خانه برسم و زودتر کشیک آمدنش را بکشم و هیچ فکر نکردم ، شاید این آمدن و رفتن های دور از چشم با غروب و طلوع هم جزیی از بازی باشد . بازی شبانه دو چهره، مقابل هم، که یکی بی هوش و یکی هوشیار، خاموش وبی تکلم، شبها را صبح می کنند.کم کم به هوشیاری خودم و بی هوشی او شک کردم. چرا که هرچند ظلمت شب را با چشمهای باز طی می کردم ، ولی هیچ طلوعی را ندیده بودم.

اولها نگران بودم در رفتن و آمدنهایش، کسی از همسایه ها یا سرایدار ببینندش.هر چه سر صحبت را باز کردم تا شاید از مردی بپرسند که غروبها زودتر از من به خانه می آید وصبحها قبل از من از خانه خارج می شود، کسی حرفی نزد.خیالم راحت شد که لازم نیست برایشان آسمان ریسمان ببافم.

یک هفته تمام شبها در آپارتمانم باز بود و وقتی کلید در قفل می چرخاندم، دلم آرزو می کرد که کاش صندلی خالی باشد.انگار یک چیزی آنقدرعوض شده بود، که یکی یکی آشنایان و همکارانم جلو آپارتمانم سبزشوند و یک بار و دو بار بی محل کردنشان آنقدر کنجکاوشان کند، که خودشان را داخل آپارتمان دعوت کنند . مدتها برای لو نرفتن همبازیم ، صندلی را به اتاق کار یا بعدها که مهمانانم بی پرواتر شدند به اتاق خوابم می بردم و او غروب، صندلی هر جا که میبود ، همان جا آرام و اغلب با دستی آویزان و سر و گردن کج ، خوابیده بود. بعد از آنکه یکی از همکاران وقت نشناسم ، نیمه شب ، برای کار فوری به آپارتمانم آمد و در مورد مردی که روی صندلی گهواره ای روبروی شومینه به خواب رفته بود ، چیزی نپرسید ، وسوسه شدم برای آمدن یکی از بستگان دورم که می آمد مقداری پول قرض بگیرد هم، صندلی را جا به جا نکنم. او هم هیچ سوالی نکرد . دیگر لزومی ندیدم خلوت و آرامشش را بر هم بزنم . اما همچنان از وجود غریبه ای در خلوتگاه شبانه مان رنج می بردم و آن را وقیح و بی شرمانه می دانستم.

تقریبا نیمی ازپس اندازم را برای یک صندلی گهواره ای دیگرخرج کردم.از آن به بعد،روی صندلیهامان، روبروی هم می نشستیم . هر شب به امید دیدن و چشم بر نگذاشتن نگاهش می کردم و صبح جای خالی اش چشمهایم را رسوا می کرد.به ذهنم آمد آن وقتی که من چشمهایم سنگین می شود وپلکهایم به هم می آید،او چشمهایش را باز می کند و آنقدر نگاهم می کند تا بیدار شوم . از همان موقع بود که خواب هم به اندازه بیداری برایم شیرین شد و این خواب و بیداری ها ولذت خواستن ها ونرسیدن ها ودوباره خواستن ها ودوباره نرسیدن ها، یک روند بینهایت امید را به زندگیم تزریق کرد . تازه احساس کردم می دانم چرا خواهرم سالهاست سعی میکند یک کلمه عاشقانه از زبان مرد مورد علاقه اش بشنود.

می دانستم هیچ سر و صدا و حرکتی نمی تواند بیدارش کند، با این وجود ترجیح می دادم خانه را سکوت پر کرده باشد . خطوط چهره اش آنچنان در ذهنم حک شده بود ، که در طول غیبت روزانه اش ، در هر حالتی می توانستم تصورش کنم . شمار نخهای نقره گونی که یکی یکی زیاد می شدند و انگار کمر به روشن کردن ظلمت پر کلاغی موهایش بسته بودند را، از حفظ داشتم. از شکستگی های ریز خطوط دور چشمهایش، بیشتر از خطوط شکسته و پر رنگ شده چهره ام رنج می بردم. نگرانیم این بود که نکند ازهمبازی اش ناامید شود و مهره ها را پخش و پلا کند و همین باعث شد موهایم را رنگ کنم و ابروهایم را باریکتر بردارم و چند دست لباس بخرم. دیگر او هم فرم خوش تراش هیکلش را از دست داده بود و صورتش خسته تر و عضلات گلویش لخت شده بود ، آنقدر که صدای خرناسه خفیفی را ایجاد کند.

یک عمر بازی محتاتانه و خواندن دست حریف، راه و رسم کار را نشانم داده بود، ولی نمی توانست وادارم کند از این همه خوابیدن و ندیدن و شب را به روز ترجیح دادن ، ناراضی نباشم . صورت خسته و همان صدای خرناسه خفیف،انگار یک استراحت اجباری و طولانی به بازیمان تزریق کرده باشد ، حوصله من را آنقدر سر می برد، که بیشتر از چند دقیقه نمی توانستم روبرویش ، روی صندلی خودم، بیدار، نگاهش کنم. حتی تصور نگاه ممتدش و انتظار متقابلش هم نمی توانست از این حس کرخ کننده کم کند. دیدار هر شبمان همان چند دقیقه نگاه بی حرکتی بود که شب به شب تنم را و شاید تن او را بی حس تر می کرد . بارها و بارها به اصل وجود بازی و یا اساسا وجود مهره ها و زمینی خانه خانه، یا میلی درهمبازیم شک کردم. شاید هیچ وقت بهتر از آن موقع حس مادر که سالها انتظار پدر را کشید درک نکردم. که شاید این انتظار، تنها انتظار بسر آمدن انتظار بود نه انتظار علت به سر آمدن.

غیبت چند ساعته سرشبش، چندین بارنگران ومضطربم کرد ولی خیلی زود به عادت جدیدش عادت کردم. طوری که از یک شب نیامدنش ، و بعدها چند شب یک بارغیبتش ، تعجب نکردم . ولی باز نتوانستم صندلی گهواره ایم را ترک کنم وشبها توی رخت خوابی بخوابم که آن شب اول او باعث شد ترکش کنم. حالا هم به خاطر همین هست که مدام پهلو به پهلو می شوم و فرو رفتن استخوانهایم درون نرمی تشک عذابم می دهد.

مدتی گذشت تا بدانم غیبتش بیشتر از حد عادتش طول کشیده و باز چیزی برای یافتنش به جانم بیفتد.نمی دانستم باید بگویم دنبال که بگردند و نشانی اش را چطور به کسی بدهم تا انگشت به دهن، متحیر، نگاهم نکند. چند سال بازی بی قاعده و با قاعده ی پنهانی، هنوزآنقدرهوش از سرم نبرده بود، که راه و رسم بازی صحیح را فراموش کنم.

گریه کردم، خیلی، آنقدرکه باعث شود تمام روزها را به یاد آورم وهر چه برایم رنگ او داشت بغل بگیرم. درست مثل مادر که آنطور من و خواهرم را توی بغلش فشار می داد . ولی هیچ چیز باعث نشد حقیقت را یادم برود و فراموش کنم گوری نیست که بر سرش بنشینم، واگرهم بود چیزی نداشتم بگویم بر سنگش بنویسند. لباس سیاه مادر کهنه بود، اما اندازه. درست شکل خواهرم را به خودم گرفته بودم، با آن تور سیاه گلدار بر روی موهایم. به گورستان رفتم و سر اولین گور بی نامی که دیدم نشستم. صورتم خیس اشک شد ، مطمئنا همان قیافه خواهرم را داشته ام، با همان حسرت. تازه فهمیدم چقدر گور بی سنگنوشت آنجاست. روی بعضی هاشان یک دسته گل بزرگ ، شبیه دسته گلی که من آورده بودم ، تازه و خشکیده، نشسته بود.

باید بلند شوم، باید بلند شوم و بروم و از شر این نرمی و لطافت رخت خواب خلاص شوم. شاید بشود امید داشت طی سالها به عادت گذشته برگردم ، ولی مسلما برای امشب و فرداشب و شبهای بعد ، همان صندلی گهواره ای راحت تر است، بی هیچ بالش و رو اندازی. 

منبع: iran-eng forum

نظرات 2 + ارسال نظر
مهدی جمعه 12 مهر 1387 ساعت 01:30 ق.ظ http://zimaazma.blogfa.com

سلام. جالب بود.

مهسا جمعه 12 مهر 1387 ساعت 10:40 ب.ظ http://parvazeasheghaneh.blogfa.com

سلام
ممنونم که خیلی خوب و صادقانه راجع به وبلاگم نظر دادی!!
باهات کاملا موافقم!‌این وبلاگ بیشتر شبیه یه دره ی تنهاییه که من باهاش درد دل می کنم!!‌شاید به خاطر اینه که کسیو برای این کار ندارم!!‌قبلا شبیه یک حریم خصوصی بود که کسایی که منو می شناختن بهش دسترسی نداشتن اما الان دارن و این حریم شکسته شده اما من همچنان آن چه رو که دلم بهم میگه و دوست دارم توش می نویسم!‌ نوشتن توی وبلاگ راهیه برای به آرامش رسیدنم البته شاید خیلی موثر نباشه!!

بازم ممنونم از لطفت!‌

موفق باشی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد