جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

تراژدی و تضاد تراژیک در شاهنامه فردوسی (قسمت سوم)

در جستجوى مهرآمیز سهراب براى یافتن پدر نامدار و دلیرش، بجز عشق و عاطف فرزندى انگیزه دیگرى هم هست، که این انگیزه در واقع آب در خوابگه نوشخواران ایرانى و تورانى مى‏افگند و آنان على‏رغم تضادهاى موجود میان خویش، براى اولین و آخرین بار در فصل حماسى شاهنامه، کنار هم مى‏ایستند. نظام هستى از دید این کودک دلیر که گوئى نه چهارده بلکه هزار سال زیسته است، نظامى بهنجار و انسانى نیست.وقتى مى‏توان با زدودن مرزها جنگ و خونریزى را براى همیشه ریشه‏کن کرد و در این پهنه نوین، نه پدر بلکه انسانى را که تبلور پهلوانى و دلیرى و رادمردى است بر سریر فرمانروائى نشاند، چگونه مى‏توان به بى‏عملى روى آورد و یک چنین اندیشه‏اى را با جوهر عمل صیقل نداد؟ پس، در جستجوى سهراب براى یافتن رستم، عشق به پدر و اعتقاد به آرمان والاى استقرار نظم نو، با یکدیگر جفت مى‏شود و در وجود رستم به وحدت مى‏رسد.

به نظر مى‏رسد که مآخذ برخى از داستانهاى شاهنامه مانند« رستم و سهراب» و« بیژن و منیژه» را باید جدا از منابع کهن مزدیسنا، زروانى و... جستجو کرد. چرا که فى‏المثل روابط حاکم بر داستان رستم و سهراب فردوسى حتى به لحاظ کلى نیز با تم اساسى حاکم بر بخش پهلوانى شاهنامه، ارتباط مضمونى و فکرى ندارد. و چنانچه پیش‏تر هم آمد، فردوسى در میان انبوه مآخذ کهن کتبى و شفاهى که در دسترس او بوده به گزینشى بر حسب مقصود دست زده و هر داستان یا روایت را بر مبناى معیارهاى فکرى خود گزینش و بازآفرینى کرده است. همچنانکه در داستان رستم و سهراب از تجسم حماسى تضاد میان دو بن خیر و شر در نظام فکرى باستانى مآخذ اصلى منظومه، اثرى نیست و عناصر و اجزاء و آدمهاى دو جبهه متخاصم، در مواضع مفهومى دیگرى قرار دارند. یعنى جدا از جبهه‏بندى ظاهرى موجود در رستم و سهراب، تضاد اصلى میان ایرانیان و تورانیان از یکسو و سهراب و تهمینه از سوى دیگر است. این صف‏بندى به اعتقاد من از سوى فردوسى آگاهانه صورت گرفته و شاعر در غمنامه رستم و سهراب مى‏خواهد نشان دهد که معیارهاى اعتقادى و اخلاقى او بسى فراتر از همه آن ارزشهاى والاى سرزمینى است, ارزشهائى که تعالى آن در شخصیت به ظاهر بى‏نقص رستم تبلور حماسى یافته است.چنین است که در داستان رستم و سهراب، رستم جهان‏پهلوان محبوب فردوسى و مرد آرمانهاى حماسى شده انسان تاریخ، در نیمه‏راه پرش بلند اندیشه بى‏باک و بینش ژرف و انسانى خالق خویش وامى‏ماند و نقصانهاى موجود در هویت خود را به مثابه وجود نقص در کمال ارزشهاى انسان سرزمینى، عریان مى‏سازد. رستم و سهراب، در واقع، پلاتفرم نهائى و تبلور حماسى اندیشه‏هاى فلسفى و اجتماعى انسان اندیشمندى است که از رسدگاه قرن چهارم هجرى، انسانیت بشر امروز و فردا را مخاطب قرار مى‏دهد. فردوسى در قالب عشق بزرگ و اراده مردانه تهمینه و در هیأت اندیشه و عاطفه نوجوان دلیر او، ارزشهاى زمینى را مى‏نمایاند و روابط موجود در عشقى بزرگ و اندیشه‏اى والا را بر روابط و ارزشهاى حماسه تحمیل مى‏کند. گرهگاه تراژیک و فاجعه‏بار موجود در داستان رستم و سهراب، در واقع، برآیند پیچیده و تو در توى جامعه‏اى است که منافع ناهمساز آدمهاى محصور در قشر و طبقه وقتى در شرایط معارض مى‏افتد، اى بسا پدر به روى پسر شمشیر مى‏کشد و مظلومان ناآگاه در ضرورت قوانین سنگدل آن با یکدیگر به ستیز مى‏ایستند. تضاد موجود در نبرد رستم با سهراب، تضاد میان حقیقت سرزمینى رستم با حقیقت زمینى سهراب است.تهمینه و سهراب، به نیروى عشق مى‏کوشند تقدیر موجود را در هم شکنند و تقدیرى دیگر که سرنوشت فردى خود آنان نیز باز بسته آنست، حاکم کنند. سهراب براى عملى کردن اندیشه بزرگ خویش به جستجوى پدر مى‏شتابد و در این جستجو به مرگ مى‏رسدچون امید نیکوئى داشتم بدى آمد, چون انتظار نور کشیدم، ظلمت رسید.» سهراب خود پاره‏اى از آن عشق شعله‏ورى است که از جان پرشرار تهمینه جدا شده و به سوى رستم مى‏شتابد, شهابى است که در شتاب خویش خاکستر مى‏شود. تهمینه نیز مانند« دیونیزوس» (susynoiD)در اساطیر یونان است که فرزند او( پرومته) از خاکستر شعله‏ور جسم او تولد مى‏یابد. در قلب سهراب عشق به آئینى نو و عشق به پدرى دلیر و رادمرد، تبدیل به عنصرى واحد مى‏شود و همچون نیروئى سرکش او را به سوى مرگ مى‏برد. در ضرورت حاکم بر زندگى ایران و توران، سهراب جز مرگ تقدیر دیگرى ندارد. او که مى‏کوشد حقیقت زمینى خود را با حقیقت سرزمینى رستم آشتى دهد، به دست پدرى کشته مى‏شود، که خود، بخشى عمده از هدف پسر را تشکیل مى‏داده است. تراژدى زندگى رستم و سهراب و تهمینه، فاجعه زندگى انسانهائى والا و نیک است که زیر پاى مصلحتى بیرحم و بیگانه با آنان قربانى مى‏شوند. و در این میان سنگین‏ترین و مهیب‏ترین مصیبت حماسه مى‏بایست بر گرده انسانى آوار شود، که تواناترین انسان زمانه خویش است.وقتى بصیرت آدمى در نفرت از واقعیت زشت و پلشتى زندگى پیرامون خویش، به اعتراض برمى‏خیزد، وقتى قهرمان تراژدى مى‏کوشد ضمن حفظ اصالت انسانى و ارزشهاى والاى زندگى واقعیت نابهنجار را نفى کند, اینجاست که گام به میدان سرنوشت نهاده و به تنهائى تقدیر سنگین همه بشریت را بر دوش وظیفه خود نهاده است.تراژدى زندگى سیاووش، غمنامه دیگرى است که چون نگینى درخشان بر تارک حماسه بزرگ فردوسى مى‏درخشد. سیاووش شهزاده دلیر ایرانى پسر کاووس پادشاه ایران است. کاووس پسر را از کودکى به رستم مى‏سپارد تا او را به سیستان برد و در مکتب والاى خویش، به او آئین آزادگى، نبرد، شکار و ادب نشست و برخاست بیاموزد. هفت سال مى‏گذرد. سیاووش به درگاه پدر بازمى‏گردد، در حالى که در کمال جسم و جان یگانه زمانه خویش است. تقدیر دردناک و رنج گدازان زندگى کوتاه این شهزاده نیز ریشه در خوبروئى و پاکى او دارد, چرا که سوداوه دختر شاه هاماران و سوگلى کاووس که او نیز مظهر زیبایى اغواگرانه زن است دل به عشق او مى‏سپارد و او در این سوداى بى‏تمیز و ناپاک تا مرز توطئه و رسوائى پیش مى‏رود.تمهیدات شاهبانوى وسوسه‏گر در شهزاده دلیر و پاک درنمى‏گیرد و زن تحقیر شده فغان رسوائى خویش را بر سر کوى و برزن مى‏برد. کاووس سبک مغز با اینکه به بى‏گناهى پسر باور دارد، اما مقهور عشق پیرانه به سوگلى دلرباى خویش مانند همه بزدلان تاریخ، نمى‏داند چه کند. سرانجام سیاووش به تن خویش داوطلب مى‏شود تا پاکى تن و جان را در آتش پاک آزمایش کند، چرا که بنابر باورى کهن مى‏داند که آتش در پاکان درنمى‏گیرد. پس در مراسمى بآئین سوار بر اسپى سپید در خرمن آتش فرو مى‏رود و سربلند و بى‏زیان به درمى‏آید. کاووس ناگزیر فرمان مى‏دهد تا شاهبانوى زیانکار را به جزاى زشت‏کاریش برسانند، اما، سیاووش که به سوداى پیرانه عشق پدر و طبیعت نااستوار و هوسکار او آگاهى دارد، از این کار بازش مى‏دارد. از این پس بر عشق و هوس شاهبانوى رسوا و تحقیر شده، کینه نیز افزوده شده است. سیاووش براى رهائى از دسیسه‏هاى نامادر، داوطلب جنگ با افراسیاب مى‏شود که در این زمان از جیحون، مرز دو کشور، پیش‏تر آمده است. کاووس مى‏پذیرد و فرزند دلاور را به همراهى رستم به میدان جنگ مى‏فرستد. افراسیاب به هزیمت عقب مى‏نشیند و سیاووش براى پدر فتح‏نامه مى‏فرستد. شاه توران در پى گرد کردن سپاه است که خوابى هولناک او را برمى‏آشوباند و به سیاووش پیشنهاد صلح مى‏کند و براى تضمین پیمان آشتى مى‏پذیرد که صد تن از پیوستگان خود را به گروگان در اختیار سیاووش بگذارد. سیاووش مى‏پذیرد و پیمان صلح بسته مى‏شود. اما کاووس تنگ‏مایه و خشک‏سر هوسى نو در سر دارد به پسر نامه‏اى مى‏نویسد و از او مى‏خواهد جنگ با افراسیاب را از سر بگیرد و گروگانها را به درگاه فرستد تا کشته شوند. اما، در نظام فکرى شهزاده دلیر و دست‏پرورده رستم، از پیمان‏شکنى بزرگتر گناهى نیست. بر فرمان کاووس گردن نمى‏نهد و چون در وطنش سبک‏مغزى پدر و وسوسه ناپاک سوداوه همچون ورطه‏اى سیاه، تباهى هستى او را انتظار مى‏کشند، بناچار از افراسیاب اجازه مى‏خواهد از توران بگذرد تا شاید بتواند در انزواى گوشه‏اى از جهان آرامشى را که در جستجوى آنست بیابد. لیکن سرنوشت دردناک زندگى شهزاده نیک‏اندیش جز این رقم خورده است.

افراسیاب از او دعوت مى‏کند همچون میهمانى عالیقدر بر او و تورانیان منت نهد و به توران بیاید و سیاووش هم ناگزیر مى‏پذیرد. در سرزمین توران نخست با جریره دختر پیران و سپس با فرى‏گیس دختر افراسیاب پیمان زناشوئى مى‏بندند و مى‏اندیشد آن زندگى سرشار از مسالمتى را که مى‏جسته، سرانجام به دست آورده است. لیکن تارهاى توطئه‏اى دیگر، این بار از سوى گرسیوز برادر بداندیش و تبهکار افراسیاب بر گرد زندگى او تنیده مى‏شود. تفتین گرسیوز سرانجام در شاه توران اثر مى‏کند و او على‏رغم توصیه‏هاى وزیر نیک‏اندیش خود پیران، سیاووش را مى‏کشد. داستان سیاووش به روایت فردوسى در اینجا پایان مى‏یابد. لیکن خونى که در سرزمین توران به زمین ریخته مى‏شود، انگیزه کین‏خواهى ایرانیان و آغاز دوران جدید نبردهاى ایران و توران مى‏شود.سیاووش شهزاده دلاور و ناکام، نفس خلوص و پاکى جان و توانائى و زیبائى جسم است. انسانى است با خردى همه آگاه که مى‏کوشد وفادارى به آرمانهاى مردانه و والایش را به شکلى مطلق پاس دارد. معصومیت و پاکى او با واقعیت‏هاى پیرامونش در تضاد است. او از لحظه‏اى که مى‏بالد و به بالا و سال رشید و دلاور و به اندیشه خردمند و فرزانه مى‏شود، هستى‏اش در خم چنبر زمانه زیر فشار ضرورتى بیرحم و ویرانگر بتدریج فرسوده و خرد مى‏شود. سیاووش در زمانه‏اى مى‏زید که بدان تعلق ندارد.شرف مردانه‏اش در حرمسراى رسوا و آلوده کاووس بى‏معنا مى‏نماید و اندیشه سیاسى و صلح‏طلبى پایدارش در عهدى که آفاق زمانه از وحشت خون و جنگ سرسام گرفته است، براى ابناى زمانه او حتى براى نزدیکترین یاران همدلش بهرام گودرز و زنگه شاوران قابل درک نیست. منش سودائى و جان بردبار و مسالمت‏جویش، با خواسته پلشت سوداوه و سبکسرى و تهى‏مغزى پیرانه پدر در تضادى آشتى‏ناپذیر قرار دارد.دست‏پرورده دلاور رستم، بیهوده مى‏پندارد که مى‏تواند منش پاک و خردمندى ژرف خویش را با جامعه‏اى بسته و دشمن‏خو آشتى دهد. در همان لحظه‏اى که به فرمان پدر گردن ننهاد، دو راه پیش روى زندگیش قرار گرفت: یا باید با پلیدیها و کژیهاى زمانه به نبرد مى‏ایستاد و یا بدان گردن مى‏نهاد، لیکن او کوشید راه دیگرى بیابد تا هستى خود را از آلودگى و منازعه بر کنار دارد. غافل از اینکه به هر جا که برود آسمان به همین رنگ است. در واقع تراژدى زندگى سیاووش در تضاد میان بصیرت انسان آگاه با دنیائى ظالم و غیر قابل درک است که سرانجام با ریخته شدن خون او، در گوشه‏اى از این جهان حل مى‏شود. مردى دلیر که مرگ را همچون تقدیر مقدر زندگى خویش گردن نهاد و رهائى اندیشه والاى خویش را در کام مرگ جست و کوشید تا به بهاى زندگى خود حقیقت زمانه خود را واقعیت بخشد، براى یک چنین انسانى، دیگر مرگ سرچشمه نیستى نیست، حیاتى است که همچون رودى خروشان، در زندگى دیگران جارى خواهد شد. آن ضرورت سنگدلى که سبب نیستى نیکانى دل‏آگاه مى‏شود، در حقیقت جرثومه‏هاى شکوفائى اندیشه آنان و عوامل مرگ خویش را در جان جهان منتشر ساخته است, چنین باد!داستان فرود، تراژدى بى‏عملى و سست‏عنصرى نیاکان است. فاجعه عدم درک لحظه درست تصمیم و عمل از سوى مردانى نیک است که با سکوت و بى‏عملى خویش اجازه مى‏دهند تا فاجعه‏اى دلخراش پیش روى وجدان کرخ شده آنان شکل گیرد.داستان فرود تراژدى خاندان گودرزیان است که غبار لجاج و عناد و غرور حقیر پهلوانى آنچنان دیدگان حقیقت‏بینشان را نابینا مى‏سازد، که نه تنها در لحظه تکوین فاجعه کمترین کوششى براى جلوگیرى از وقوع آن به خرج نمى‏دهند، بلکه اسیر گردباد تقدیرى نامبارک، بى‏آنکه خود بدانند، بدل به کوشندگان اصلى تکوین فاجعه مى‏شوند. خاندان گودرزیان به پادافره این« گناه تراژیک» در نبردهاى بعدى میان ایران و توران تاوانى سنگین مى‏پردازند و هفتاد نبیره پسر گودرز در جنگهاى لاون و پشن و... به خاک هلاک مى‏افتند.فرود پسر سیاووش از جریره دختر پیران ویسه است. او با مادرش جریره در انزواى دز کلات جرم که در مرز ایران و توران واقع است، روزگار مى‏گذراند. هنگامى که ایرانیان، به انگیزه کین‏خواهى خون سیاووش آماده حرکت به توران مى‏شوند، کیخسرو به طوس نوذر که به سپهسالارى سپاه ایران برگزیده شده، تأکید مى‏کند که از راه کلات به توران نرود. این نخستین لشکرکشى ایرانیان بلافاصله پس از به تخت سلطنت نشستن کیخسرو است. سپاه ایران به سوى توران مى‏رود و به دوراهى مى‏رسد.طوسى على‏رغم فرمان صریح کیخسرو به بهانه نامساعد بودن راه دیگر، راه کلات جرم را برمى‏گزیند و عجبا که گودرز گشواد خردمند دورنگر و مرد تنگناهاى دشوار حماسه، براى انصراف طوس از پا نهادن به راه فاجعه، تنها به اعتراضى ملایم و کوتاه بسنده مى‏کند و دیگر هیچ! سپاه سرزمین نیکان که مى‏رود تا در نخستین میدان کین‏خواهى سیاووش در عهد شاهى کیخسرو، اهریمنان تورانى را که دستشان به خون شهزاده بیگناه آلوده است به سزاى دژمنشى‏شان بنشانند، خود در همان نخستین مرحله به راه بیداد گام مى‏گذارد.فرود که غبار سپاهى انبوه را بر سینه افق مى‏بیند با مادرش جریره به شور مى‏نشیند و دختر خردمند پیران به پسر هشدار مى‏دهد که با رسیدن سپاه ایران، او بهرام گودرز و زنگه شاوران را که یاران یکدل و همدم پدرش سیاووش بودند، بیابد و راى آنان را براى همراه شدن با ایرانیان به کین‏خواهى پدر به کار بندد. فرود همراه با رایزن خویش تخوار بر ستیغ کوه در کمین سپاه ایران مى‏نشیند. در واقع، اگر چه فرود و سهراب، هیچیک مشاوران شایسته‏اى براى خود برنگزیدند، همچنانکه راهنمائى‏هاى نابخردانه تخوار در داستان فرود و هجیر در رستم و سهراب به شکل‏گیرى گرهگاه تراژیک کمک کرد، لیکن داناى توس هیچگاه نمى‏توانست شخصیت‏هائى مناسب‏تر از تخوار و هجیر براى این مقطع تراژدى زندگى فرود و سهراب بیابد.طوس بر ستیغ کوه دو مرد را مى‏بیند که گوئى به کمین‏دارى لشکر او نشسته‏اند.از میان پهلوانان، داوطلبى مى‏خواهد که بر قله کوه رود، با این فرمان نابخردانه که زنده یا مرده این دو تن باید بى‏درنگ به حضورش آورده شود. بهرام گودرز براى جلوگیرى از شدت برخورد، مى‏رود تا این مهم را به انجام رساند. بهرام به دیدار فرود مى‏شتابد و با همه خرد و فرزانگى که فردوسى به این فرزند گودرز نسبت مى‏دهد، بدترین توصیه ممکن را به فرود مى‏کند و او را از هر کسى که بعد از او به ستیغ کوه مى‏آید، بر حذر مى‏دارد. طوس خشمگین از بهرام و دیگر افراد خاندان گودرزیان، ریونیز و زرسپ داماد و پسر خود را براى آوردن فرود مى‏فرستد. از این پس سیلاب فاجعه از بستر خود خارج مى‏شود و ایرانیان و کلات‏نشینان را در خود فرو مى‏برد. ریونیز و زرسپ یکى پس از دیگرى به تیر فرود از پاى درمى‏آیند و پس از آنکه طوس و گیو نیز با شرمسارى از برابر گشاد بر فرود مى‏گریزند، کژاندیشى و کوته‏بینى طوس، خامى فرود و احساس عدم مسؤولیت گودرزیان سرانجام فاجعه مصیبت‏بار را شکل مى‏دهد. فرود به ضرب شمشیر رهام و بیژن( برادر و پسر گیو) از پاى درمى‏آید و جریره پس از پى کردن اسپان و واداشتن قلعه‏گیان به خودکشى، دز کلات را به آتش مى‏کشد و بر بالین جسد فرزند، شکم خود را با دشنه مى‏شکافد و جان مى‏دهد.تراژدى فرود، با نابودى او و دزنشینان کلات پایان نمى‏یابد. این فاجعه در خویشتن‏کشى بهرام گودرز و شکست‏هاى فضیحت‏بار لشکریان ایران و توران، تداوم دارد.

فردوسى در خطبه داستان فرود، نخستین عامل ایجاد فاجعه مرگ فرود را اشتباه فاحش کیخسرو مى‏داند، زیرا او مردى را به سپهسالارى ایران برگزید که بجز سبکسرى و خشک‏مغزى، داغ شکست سخت از او و گودرزیان را بر غرور خویش حمل مى‏کرد. در تعارض فریبرز با کیخسرو براى تصاحب سلطنت، طوس على‏رغم سزاوارى مشهود کیخسرو و اینکه او فرزند سیاووش یعنى والاترین و سزاوارترین شهزاده حماسه است، پرچم پشتیبانى از فریبرز را برافراشت و در واقع فریبرز به تحریک او بر علیه کیخسرو قیام کرد. در این میان اگر صلاحدید کاووس نبود، نبرد میان فریبرز و طوس از یکسو و کیخسرو و خاندان گودرزیان از سوى دیگر، نبرد خانگى گسترده‏اى را اجتناب‏ناپذیر مى‏کرد. پس از شکست فریبرز در دز بهمن و پیروى درخشان کیخسرو و گودرزیان در گشودن دز بهمن، طوس اگر چه به ظاهر با کیخسرو بیعت کرد و بر شاهى او صحنه نهاد، لیکن هیچگاه داغ ننگین این شکست و سخنان درشت گودرز و گیو را در آن هنگامه، از یاد نبرد. در حقیقت هنگامى که سپاه ایران به دوراهى کلات مى‏رسد، در واقع، تصمیم طوس در راندن لشکر به راه کلات على‏رغم فرمان کیخسرو، نه تنها عملى به تسامح نبود، بلکه با توجه به شخصیت او و کینه کهنه‏اش به کیخسرو و گودرزیان، این کار او را بایستى نوعى مبارزه‏جوئى آگاهانه تلقى کرد، که بنابر منش و خلقیات او امرى کاملا طبیعى است. ایراد اساسى در اینجا عمدتا بر گودرزیان وارد است که نه تنها در برابر تصمیم نابخردانه طوس مقاومتى نکردند، بلکه بعدها نیز هنگام درگیرى ایرانیان با فرود، اجازه دادند تا منطق ابلهانه سپهسالار و عناد و لجاج دشمنانه‏اش تعیین‏کننده رفتار و اعمال پهلوانان در برخورد با فرود و دزنشینان باشد.در میان دریغ و حسرتى ژرف که پس از تکوین فاجعه فرود بر گودرزیان حادث مى‏گردد، بهرام فرزند دل‏آگاه گودرز، موقعیتى دردناک‏تر دارد. او که در سراسر لحظه‏هاى اوج درگیرى ایرانیان با فرود اگرچه از عجز و درماندگى خویش در ممانعت از وقوع فاجعه به خشم آمده بود، اما تنها فرد ایرانى بود که خرد و آگاهى‏اش تحت تأثیر هیجانات نبرد و غرور کاذب پهلوانى قرار نگرفت. تضاد موجود در تراژدى فرود ضرورت حاکم بر زندگى نیکانى است که در تنگناى کردار، از اندیشه فرو مى‏مانند و در خلأى اینچنین که خود مى‏آفرینند، دستهاى درستکارشان به زشت‏ترین تباهکاریها آلوده مى‏شود. آیا در منطق حماسه براى زشتکارى نه دژخیمان پلید، بلکه درستکاران و نیکان، چه تقدیرى مقدر است؟ سپاهى از ایران که براى جستن کین سیاووش به سوى کشندگان او مى‏شتابد و در همان نخستین مرحله از روى جنازه فرزند او عبور مى‏کند، بجز شکست‏هاى پى در پى و مفتضحانه امر دیگرى مقدر است؟
تراژدى فرود با نابودى او و کلات‏نشینان کامل نمى‏شود، این فاجعه ادامه منطقى خویش را در درون آشوب‏زده بهرام گودرز پى مى‏گیرد و با مرگ آگاهانه و آمیخته به رمز و راز پسر فرزانه گودرز، ساخت و سازى کامل مى‏یابد.بهرام دیار دیرین سیاووش و همدم و اندوهگسار او در تنگ‏ترین و خطیرترین لحظه‏هاى اندیشه و عمل زندگى شهزاده دلیر بود. او وابسته خاندانى است که تمامى افراد آن سرسپرده فرزند دل‏آگاه کاووس بودند. و هم اینان بودند که در واقعه بر تخت نشاندن فرزند سیاووش یعنى کیخسرو، نقشى قاطع بازى کردند. با همه اینها اکنون در این موضع از حماسه گودرزیان به گناه بزرگ مرگ فرود مأخوذند و اگر برخى از آنان آنچنان که باید بازبسته خرد و دل‏آگاهى و نام و ننگ نیستند، اما در میان آنان مردى فرزانه هست تا به تنهائى بار سنگین گناه همه آنان را بر گرده وجدان خویش حمل کند و به بهاى زندگى خویش نام و ننگ به باد رفته در ویرانه‏هاى کلات را به خاندان خود بازگرداند.ادبار مرگ فرود از این پس در همه جنگهاى کین‏خواهى سیاووش، همچون شئامتى مقدر بر فراز سر ایرانیان برافراشته مى‏ماند و شکست‏ها و هزیمت‏هاى مداوم و تلخ پادافره کژروى آنان در فاجعه کلات است. در یکى از همین میدانهاى نبرد است که بهرام گودرز به پایان سرنوشت خویش مى‏رسد و کوله‏بار دردها و تشویشهاى استخوان‏سوز درون را، همراه با زندگى خود بر زمین مى‏نهد. در شب آرام نبردى صعب که طبق معمول با شکست و هزیمت فضیحت‏بار ایرانیان به پایان مى‏رسد، تازیانه بهرام- خواسته یا ناخواسته او؟- در میدان نبرد میان کشتگان بر جاى مى‏ماند و بهرام عزم خود را براى جستجوى شبانه تازیانه با پدرش گودرز و برادرش گیو در میان مى‏نهد.اما، اینان کجااند و بصیرت مردى که تقدیر سنگین همه آنان را بر گرده وظیفه خویش حمل مى‏کند، در کجاست؟ اگر چنین نبود، آیا گیو براى انصراف بهرام سخن از 7 تازیانه سیمین و زرین و... به میان مى‏آورد؟ بهرام در پاسخ گودرز و گیو که او را از رفتن به میدان نبردى که اکنون در قلمرو سپاه دشمن است بر حذر مى‏دارند، نام و ننگ را بهانه جستجوى تازیانه قلمداد مى‏کند, بهانه‏اى که براى گودرز و گیو تا اندازه‏اى دریافتنى است. این بهانه اگر بیان همه دلمشغولیها و اندوهان ژرف مردى فرزانه و دلیر نباشد، بارى حرفى چندان به گزافه هم نیست. با این تفاوت که گوهر نام بهرام و همه خاندان گودرزیان، در واقع نه در اینجا، بلکه در میان ویرانه سوخته و به ماتم آرمیده دز کلات بر جاى مانده است! انگیزه‏هاى این مایه اندوه و این قدر دلمشغولى و تشویش استخوان‏سوز را آیا گیو و گودرز در مى‏یابند؟ آیا بهرام مى‏تواند به پدر و برادرش بفهماند که نام و ننگ و حیثیت پهلوانى را دیگر به پشیزى برنمى‏دارد؟ مى‏تواند بگوید که آرامش درون درمانده او به گذر از گدارهائى صعب‏تر از نام و ننگ نیاز دارد؟
فاجعه جان‏شکار مرگ فرود و جریره- که او در تکوین آن کمترین گناهى نداشت- همچون چیزى چسبناک به روحش چسبیده و او احساس مى‏کند که تنها مرگ مى‏تواند این زایده یکى شده با زندگى‏اش را، از ذهن او جدا کند. در طنین گامهاى بهرام به سوى تازیانه و در واقع به سوى مرگ نه انگیزه‏اى عارفانه نهفته است و نه او از به سوى تازیانه و در واقع به سوى مرگ نه انگیزه‏اى عارفانه نهفته است و نه او از زیستن در پهنه فراخ باز حماسه دلزده شده است. او نیز مانند هر پهلوان حماسى دیگر پا بر زمین سخت استوار دارد و زندگى از دید او پلى به سوى جهان دیگر نیست. بهرام نیز همچون هر پهلوان دیگر شاهنامه، و بویژه رستم، دوستدار شکار و شراب و عشق است.زندگى با همه مواهب طبیعى و زیبائیهاى ملموس براى انسانى اینچنین، سخت دوست‏داشتنى و جاذب است. و اصلا همین پیوند او به زندگى و مواهب طبیعى آنست که درد بهرام را عمیق‏تر و گامهاى او را به سوى مرگ اندوهبارتر جلوه مى‏دهد.اگر به تأویل برخى از شاهنامه‏شناسان تازیانه را نمادى از نام بگیریم که خاندان گودرزیان به سبب آلوده شدن به گناه مرگ فرود، آن را از دست داده‏اند و بهرام مى‏کوشد با بازیافتن و بازگرداندن آن نام و ننگ گمشده خود و خاندان خود را بازآورد، در این صورت چگونه است که وقتى تازیانه را مى‏یابد و با فرصت مناسبى که دارد به آسانى مى‏تواند بازگردد، به شکلى کاملا غیر طبیعى آنقدر در میدان نبرد مى‏ماند و انتظار مى‏کشد تا سرانجام به پایان سرنوشت خویش مى‏رسد؟ این درنگ و بویژه انتظار در شاهنامه در سه مورد به صراحت عنوان شده است. به اعتقاد من تازیانه، از دید بهرام و به طریق اولى فردوسى نمادى از نام نیست بلکه بهانه مرگ است. مرگى خود خواسته که به تعبیر دقیق‏تر مى‏توان نام خویشتن‏کشى بدان داد. او از پس فاجعه فرود، یعنى از لحظه احساس خطا تا مرگ، دیگر به زندگى تعلق نداشت, در این برهه زمانى زندگى براى او همچون برزخى است که زنده بودن آدمى فقط صرف اندیشیدن براى یافتن معقول‏ترین و بهترین شیوه مرگ مى‏شود. از کلام فرود تا اینجا در آستانه مرگ، پسر دلیر گودرز دیگر در چارچوب زندگى نمى‏گنجد و حیات در چشمهاى او دیگر آن جلا و درخشندگى گذشته را ندارد. آتشى که دز کلات را به خاکستر بدل کرد، چشمه روشن زندگى او را نیز یکسره سیاه کرده است.تراژدى زندگى بهرام در انتخاب مرگى آگاهانه است. جستجوى تازیانه و یافتن آن و سرانجام درنگ و انتظارى جان‏فرسا در میدان نبرد براى فراز آمدن مرگ، خویشتن‏کشى اندوهبار مردى است که بصیرت انسانى او جز در مرگ راه دیگرى براى رهائى نمى‏یابد!

نویسنده: استاد مهدى قریب‏‏‏

نظرات 1 + ارسال نظر
امیرحسین شنبه 6 مهر 1387 ساعت 06:03 ب.ظ http://cariran.blogsky.com

سلام حسین جان ..
ممنون از لطفت نسبت به وبلاگ من ُ ایشالا به زودی یک سایت جامع خودرو راه اندازی می کنیم .. حداکثر تا هفته ی آینده .. شما هم همین که حمایتت رو از سر وبلاگ ما دریغ نمی کنی خودش هم دلگرم کننده است و هم محرک برای ما .. موفق باشی...!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد