جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

لحظه های ناب

روزی کنار میدان شلوغی ایستاده بودم ، مثل همه‌ی مسافران تنها فکر و ذکرم ، پیدا کردن یک تاکسی خالی بود... پیرمرد درویشی نظرم را جلب کرد... کیسه‌ی بزرگی در دستش بود داخل کیسه همه جور اشیا به درد نخور کوچه‌ها را جمع کرده بود !... پیرمرد چهره‌ی روحانی داشت ... مثل یک تابلوی نقاشی زیبا ... مثل یک سوژه‌ی خوب عکاسی ...مثل یک شعر قشنگ برای سرودن... مثل یک قصه که می‌شد بارها و بارها بخوانیش و خسته نشوی ... جای کاتوزیان و فرشچیان و کوچکپور کپور چالی و ونگوک و بقیه را خالی کردم!... من مثل بقیه‌ی مردم ، مسیر خودم را تکرار می‌کردم :
" بلوار مدرس... بلوار مدرس..." پیرمرد هم مسیر خودش را تکرار می‌کرد..." طوس... طوس..."خوب که دقت کردم ، متوجه شدم پیرمرد کور است!... یا اگر هم می‌دید ، خیلی خیلی کم... کور روشن ضمیری میان آن میدان شلوغ!...هر وسیله‌ای که رد می‌شد ، حتی موتور و اتوبوس پر! و تاکسی پر!، پیرمرد کور به امید پیدا کردن یک وسیله که او را به مقصد برساند ، می‌گفت: "طوس... طوس"
با خودم فکر کردم : "خلاف انسانیت است که من فوری سوار شوم و بروم و یک پیرمرد کور را بی‌پناه در میدان رها کنم!..."هر کسی گلیم خود را از آب بیرون می‌کشید!...
رسم زمانه این بود ؟! و هر کسی ، فقط معادله‌ی خودش را حل می‌کرد ؟!... با فکری مثبت، شروع کردم به تکرار مسیر پیرمرد!... هر وسیله‌ای که می‌آمد ، بی‌اختیار می‌گفتم : " طوس... طوس..." در دل، به خودم افتخار می‌کردم !!! و از خود رضایت داشتم... دلم می‌خواست انسان باشم نه یک حیوان!... که فقط به فکر خودش است و نیازهای غریزی خودش!... پس از مدتی ، مسیر خودم را فراموش کردم... انگار نه انگار که به بلوار مدرس می‌رفتم! مرتب تکرار می‌کردم :" طوس... طوس" پیرمرد در کنارم بود... صدای مرا می‌شنید... از این که در این تاریکی‌اش یکی با او همراه است ، غرق سرور شده بود... گاهی به سوی صدایم بر می‌گشت... لبخندی می‌زد... و من حس می‌کردم مرا می‌بیند!...از کمک خود سرا پا حس غرور و رضایت بودم... ناگهان اتفاق غیر منتظره‌ای رخ داد... یک اتفاق سرنوشت گونه! چیزی که مسیر اندیشه‌ام را تغییر داد...من در فکری بودم و سرنوشت فکر دیگری داشت!...یک تاکسی خالی ایستاد! راننده پیاده شد و فریاد کشید :" مدرس ... بلوار مدرس..." بی‌درنگ و بدون فکر و ناگهانی پریدم داخل تاکسی! همین که نشستم فهمیدم چه غلطی انجام داده‌ام ! خواستم به راننده بگویم :" پیاده می‌شوم!"... اما دو نفر دیگر کنارم نشستند و من محاصره شدم! و راننده از ترس پلیس و جریمه ، بلافاصله حرکت کرد!...همه چیز در عرض یک ثانیه رخ داد!... سرنوشت پیرمرد و من ، تغییر کرد!.... از خودم بدم آمده بود!... مثل بقیه که فقط شعار می‌دهند ، منم گلیم خود را بیرون کشیدم و فرار کردم!... پشیمانی سرا پای وجودم را فرا گرفته بود... یخ کرده بودم!... چشمم به پیرمرد کور کنار میدان افتاد...من هم تنهایش گذاشته بودم!... خاموش شدم!... نا امید آن جا ایستاده بود!... و مسیرش را تکرار می‌‌کرد... " طوس... طوس..." آری یک تابلوی نفیس نقاشی را نکشیده ، از دست داده بودم!...یک شعر زیبای نخوانده را!... یک داستان کوتاه نا تمام را!... یک قطعه‌ی موسیقی دلنشین را!... پیرمرد بی‌نوا ، حتی جلوی ماشین‌های بنز هم دولا می‌شد!... شرمنده و خیس عرق ، داخل تاکسی ، ولو شده بودم... وا رفته و بی‌حس!... تا مدتها خواب آن میدان و آن پیرمرد را می‌دیدم که مرتب مسیرش را تکرار می‌کرد :..."طوس... طوس...." هر وقت از آن میدان عبور می‌کردم ، به همان نقطه که پیرمرد ایستاده بود ، نگاه می‌کردم و پشیمانی آزارم می‌داد...پیرمرد را هرگز ندیدم!... یکی از بزرگترین آرزوهایم این شد که : زمان برگردد و من باشم و میدان شلوغ و پیرمرد!... آن وقت حتماً حتماً اول پیرمرد را می‌رساندم ، بعد به خانه می‌رفتم!...
او می‌گفت :" لحظه‌های ناب زودگذرند و وقتی آن ها را از دست بدهید ، پشیمانی سودی ندارد و دیگر بر نمی‌گردند..." 
منبع: iran-eng forum 
نویسنده: sshhiimmaa
نظرات 1 + ارسال نظر
حرفه ای ترین جامعه مجازی ایرانی ها یکشنبه 31 شهریور 1387 ساعت 12:09 ب.ظ http://www.oko.ir

جای قلم توانای شما در حرفه ای ترین جامعه مجازی ایرانی ها خالی ست...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد