جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

جاودانه | IMMORTAL

...::: به جاودانه خوش آمدید :::...

در راه زندگـــــــی تنــــــد نــــــــران!

روزی‌، مدیری‌ بسیار ثروتمند و سرشناس‌ از خیابانی‌ عبور می‌کرد. او سوار بر اتومبیل‌ گرانقیمتش‌سریع‌ رانندگی‌ می‌کرد و از راندن‌ آن‌ لذت‌ می‌برد. البته‌ مراقب‌ بچه‌هایی‌ بود که‌ گاه‌ و بیگاه‌ از گوشه‌ و کنارخیابان‌، به‌ وسط خیابان‌ می‌پریدند که‌ ناگهان‌ چیزی‌ دید. اتومبیل‌ را متوقف‌ کرد ولی‌ متوجه‌ کودکی‌ نشد.

در حالی‌ که‌ حیرت‌ زده‌ به‌ اطرافش‌ نگاه‌ می‌کرد، ناگهان‌ آجری‌ به‌ در اتومبیل‌ خورد و آن‌ را کاملا قر کرد! ازفرط خشم‌ و عصبانیت‌ از اتومبیل‌ پیاده‌ شد و یقه‌ اولین‌ کودکی‌ را گرفت‌ که‌ در آن‌ حوالی‌ دید. بعد درحالی‌ که‌ او را محکم‌ تکان‌ می‌داد، فریاد کشید: “این‌ چه‌ کاری‌ بود که‌ کردی‌؟ تو که‌ هستی‌؟ مگر عقلت‌ رااز دست‌ داده‌ای‌؟ می‌دانی‌ این‌ اتومبیل‌ چقدر ارزش‌ دارد؟ و تو چه‌ خسارتی‌ با زدن‌ آجر و قر کردن‌ در آن‌به‌ بار آورده‌ای‌؟”
پسربچه‌ که‌ شرمنده‌ به‌ نظر می‌رسید، در حالی‌ که‌ بغض‌ کرده‌ بود، گفت‌: “آقا، خیلی‌ معذرت‌می‌خواهم‌. فقط یک‌ لحظه‌ به‌ حرف‌هایم‌ گوش‌ کنید. به‌ خدا نمی‌دانستم‌ چه‌ کار دیگری‌ باید انجام‌ دهم‌.چاره‌ای‌ نداشتم‌. آجر را پرت‌ کردم‌، چون‌ هیچ‌ راننده‌ای‌ حاضر نشد بایستد و کمکم‌ کند”. بعد در حالی‌ که‌اشک‌هایش‌ را پاک‌ می‌کرد و با دست‌ به‌ نقطه‌ای‌ اشاره‌ می‌کرد، گفت‌: “به‌ خاطر برادرم‌ این‌ کار را کردم‌.داشتم‌ او را با صندلی‌ چرخدارش‌ از روی‌ جدول‌ کنار خیابان‌ عبور می‌دادم‌ که‌ ناگهان‌ از روی‌ آن‌ به‌ زمین‌سقوط کرد. زورم‌ نمی‌رسد که‌ او را بلند کنم‌”. سپس‌ در حالی‌ که‌ به‌ هق‌ هق‌ افتاده‌ بود، ملتمسانه‌ به‌ مدیربهت‌ زده‌ گفت‌: “لطفا کمکم‌ کنید. کمکم‌ می‌کنید تا او را از روی‌ زمین‌ بلند کنم‌ و روی‌ صندلی‌ چرخدارش‌بنشانم‌؟ او زخمی‌ شده‌”. مدیر جوان‌ که‌ بغض‌ راه‌ گلویش‌ را بسته‌ بود و به‌ زور آب‌ دهانش‌ را قورت‌می‌داد، به‌ سرعت‌ به‌ آن‌ سمت‌ دوید. سپس‌ پسر معلول‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد و او را روی‌ صندلی‌چرخدارش‌ نشاند. بعد با دستمالی‌ تمیز، آثار خون‌ را از روی‌ خراشیدگی‌های‌ سر و صورت‌ پسر معلول ‌پاک‌ کرد. نگاهی‌ به‌ سراپای‌ او انداخت‌ و خیالش‌ راحت‌ شد که‌ او صدمه‌ای‌ جدی‌ ندیده‌ است‌. پسرکوچک‌ از فرط خوشحالی‌ بالا و پایین‌ می‌پرید، به‌ مدیر جوان‌ گفت‌: “خیلی‌ از شما متشکرم‌، خدا خیرتان‌بدهد!” مدیر جوان‌ که‌ هنوز آن‌ قدر بهت‌ زده‌ بود که‌ نمی‌توانست‌ حرفی‌ بزند، سری‌ تکان‌ داد و آن‌ دو رانگاه‌ کرد. سپس‌ با گام‌هایی‌ لرزان‌ سوار اتومبیل‌ گران‌ قیمت‌ قر شده‌اش‌ شد و تمام‌ طول‌ راه‌ تا خانه‌ را به‌آرامی‌ طی‌ کرد. با وجود آنکه‌ صدمه‌ ناشی‌ از ضربه‌ آجر به‌ در اتومبیلش‌ خیلی‌ زیاد بود، مدیر جوان‌ هرگزتلاشی‌ برای‌ مرمت‌ آن‌ نکرد. او می‌خواست‌ قسمت‌ قر شده‌ اتومبیل‌ گرانقیمتش‌ همیشه‌ این‌ پیام‌ را به‌ اویادآوری‌ کند: 

"در مسیرزندگی‌، هرگز آن‌ قدر تند نران‌ که‌ شخصی‌ برای‌ جلب‌ توجهت‌، آجر به‌ سوی‌ تو پرتاب‌کند"
نظرات 7 + ارسال نظر
IranPix یکشنبه 20 بهمن 1387 ساعت 04:53 ب.ظ http://iranpix.blogfa.com/post-660.aspx


سلام. وبت رو دیدم....... من هرروز به وبلاگت سر میزنم ... تو چرا سر نمیزنی ؟؟
بیا به وبلاگم.. یه مطلب توووپ گذاشتم.... پاییز در یک نگاه!!!!!
پاییز در یک نگاه!!!
پاییز از نظر ستاره*شناختی بین دو نقطهٔ اعتدال پاییزی و انقلاب زمستانی است.

حتما بیای و بخونی چون خیلی باحاله... عکس هم گذاشتم
در ضمن اگر نظر ندی کم لطفی شما رو نسبت به ما نشون میده... چون من هر 2 روز یک بای میام به وبت سر میزنم
اوکی ؟؟ نظر بدی

اینم آدرس پست پاییز دی یک نگاه:
http://iranpix.blogfa.com/post-660.aspx

حکایت جالبی بود ...برای کسانی که حلزون وار تو مسیر زندگی حرکت می کنند چه توصیه ای شده؟

دختر نارنج و ترنج یکشنبه 20 بهمن 1387 ساعت 06:27 ب.ظ http://toranjbanoo.blgosky.com/

سلام حسین جان،
خوبی؟؟ خیلی زیبا بود.. خیلی...
این داستان هایی که اینجا میاری رو خیلی دوست دارم.. ممنونم ازت.
جمله آخر داستان، واقعا شگفت انگیز بود!
بازم ممنونم ازت.....

سمیرا مامان شاینا دوشنبه 21 بهمن 1387 ساعت 10:02 ق.ظ

سلام حسین جان
خیلی ممنون که به وبلاگ دختر من سر زدی امیدوارم موفق باشی بازم از این کار ها بکن وبلاگ فوق العاده ای داری چون تا اونجاییکه تونستم مطالبت رو خوندم واقعا عالی بود

علی سه‌شنبه 22 بهمن 1387 ساعت 04:31 ب.ظ http://tiz.blogsky.com

سلام دوست من!
وبلاگ قشنگى دارى.‎ ‎من مى خواستم ازت دعوت کنم به وبلاگ من هم بیایى تا علاوه بر اینکه آمار بازدید وبلاگم بالا بره! شما هم بهره اى برده باشى.
خوشحال مى شم اگه بعد از خوندن وبلاگ یه یادگارى هم در قسمت نظرها برام بنویسى.

آرش سه‌شنبه 22 بهمن 1387 ساعت 07:22 ب.ظ http://www.setarehbaran.mihanblog.com

دقیقا همین جوره
بعضی وقتها اینقدر درگیر زندگی روزانه میشیم که دیگه چشممون خیلی چیزها رو نمی بینه.همچین تلنگرهایی بعضی مواقع لازمه

فاطمه حبیبی سه‌شنبه 6 اسفند 1387 ساعت 01:35 ب.ظ

داستان قشنگی بود.نه از لحاظ نثر که از لحاظ محتوا.من عاشق داستان کوتاهم.اما نتیجه گیری مستقیم تلنگر داستانو کم میکنه.یه پیشنهاد!اگه از داستان نتیجه گیری نکنید,داستان مثل یه سطل آب سرد,یه آدم مست رو به هوش میاره.
تبریک واسه وبلاگ فوق العادتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد