اگر تاریخ، روایت زندگى انسان در درون طبیعت است, هنر و ادبیات، اما، سیر و سلوک تاریخ در عاطفه انسان است. چنین است که هنر و ادبیات و تاریخ از دو نقطه مقابل هم حرکت مىکنند و در وجود انسان یکدیگر را ملاقات مىکنند. در این میان، در طول بیش از هزار سال تجربه شعر فارسى، شعر به عنوان معتبرترین سند و شاعران به مثابه برترین مورخان زمانه، مصائب انسان اسیر در تاریخ پوسیده و از درون موریانه خورده میهن ما را در طول و عرض عناصر درونى خود حجارى کرده است. فردوسى را باید سرسلسله آن سلاله رنج و دهشتى دانست که از قرن چهارم هجرى تا به امروز، با تعهد انسانى و خلاقیت هنرى خود کوشیده است، عاطفه زخمخورده و هویت لهیده انسان زمینى را رو سوى طلیعه تاریخى که آرزو مىشود، مرهم نهد. راز ماندگارى و تأثیر عمیق شاهنامه در اذهان و در احساس نسلهاى متوالى میهن ما در چیست؟ و رمز توجه روزافزون جهانیان به این اثر در کدامیک از وجوه بیرونى و درونى این منظومه کمنظیر حماسى نهفته است؟
با تاکید ضرورى و لازم بر جمال بیرونى شاهنامه، اما بدون تردید مىتوان گفت که سبب اصلى علاقه و کشش مستمر و جدى انسان زمینى به شاهنامه در همه ادوار، کمال درونى آن است, همان کیفیتى که آثار« سوفوکل» (elcohpoS)،«اشیل»( elyhcsE)،«اوریپید»( edipiruE)،«تس پیس»( sipsehT)را بر آثار مشابه دنیاى باستان برترى مىدهد و شکسپیر را بر صدر تراژدىنویسان سدههاى اخیر اروپا مىنشاند.کمال اعجابآور درونى اثرى مانند شاهنامه، در چگونگى جوشخوردگى عناصر داستانى و هنرى آن با یکدیگر و در نوع تعبیر استتیکى شاعر از طبیعت، انسان و تاریخ نهفته است. امروزه در حوزه نقد ادبى دیگر روزگار داوریهاى کلیشهاى و کلى درباره آثار و اسناد ادبى و هنرى مدتهاست سپرى شده و ضرورت توجه به اجزا و عناصر درونى هر اثر ادبى و بازجست پیوند لاینفک این همه به مثابه یک کل با فرم و شیوه بیان آن، شرط نخستین و اولیه هر نوع داورى درباره این پدیدههاست. باید عوامل و کیفیات درونى شاهکارهایى ادبى مانند شاهنامه فردوسى، غزلیات حافظ، دیوان کبیر، مثنوى معنوى و... تجزیه و تجرید شود و ارتباط این اجزاء با یکدیگر و با کل ساختمان درونى و بیرونى یک اثر تعیین گردد، تا بتوان به این پرسش اساسى پاسخى نسبى داد که چرا هر چه زمان بر آثارى مانند شاهنامه مىگذرد، شفافیت و تلألوى مفاهیم آن فزونى مىگیرد و اقبال و توجه عوام و خواص به سوى آن شکلى جدىترى به خود مىگیرد.داستانهاى شاهنامه، بویژه بخش پهلوانى آن که به لحاظ موضوعى به خلاقیت شاعر مجال و امکان بیشترى براى ابراز وجود مىدهد هر یک از دید ویژگیهاى داستانى و ژرفش محتوا، برجسته و درخشان است, لیکن، برخى از این داستانها از شهرت و آوازه بیشتر و نفوذ و جاذبه گستردهترى برخوردارند و در نهایت به لحاظ مبانى استتیک کاملتر مىنماید. به اعتقاد من، شهرت بیشتر و جاذبه ژرفتر این نوع داستانها، به سبب انعکاس عمیق و چند وجهى کیفیتهاى پیچیده جان آدمى و مصائب و رنجهاى حیات او در تار و پود منسجم عناصر روائى آن است. موقعیتهاى متضاد در مناسبات زندگى، درگیریهاى استخوانسوز در جان و نهان انسان، در اجزاء درونى این داستانها با هنرمندانهترین شکل ارائه مفاهیم بازتاب یافته است. این نوع داستانها، بویژه، در منظومه شاعر خردمند توس در طى هزار سال عمر آن به عنوان سایه نازدودنى زندگى انسان، شعائر و رنجها و نیز شایستگیهاى والاى او در روى زمین است. و همین خصوصیات ملاک استحقاق هنرى او و راز طراوت و سرزندگى همیشگى این مخلوق شگفتىآور هزار ساله است. داستانهائى مانند رستم و سهراب، فرود، تازیانه بهرام گودرز، سیاووش و فاجعه جانشکار نابودى سیستان و سلاله پهلوانى حماسه به دست بهمن پسر اسفندیار، تا آن زمان که شرایط و اسباب ایجاد اینگونه مصائب و مسائل در زندگى بشر زمینى از میان نرفته و حیات او را از موقعیتهاى دردناک تراژیک مالامال مىسازد، زندهاند و بیش از پیش شفافیت و جاذبه آنها فزونى مىیابد و توجه و اقبال نسلهاى مختلف انسان زمینى را به سوى خویش جلب مىکنند.در شاهنامه فردوسى داستانهاى بسیار برجسته و درخشانى هست که در آنها موقعیتهاى تراژیک و فاجعهبار فراوان است، اما فقط تعداد معدودى از این داستانها واجد ویژگىهائى است که آنها را به سطح عالىترین تراژدیهاى بشرى مىرساند.پیش از تجرید عناصر و اجزاء تراژدیهاى شاهنامه و مفهومى کردن این اجزاء و روابط حاکم بر این عناصر تا رسیدن به کلیت منسجم و یکدست نوع تراژدى یا غیر تراژدى، ضرورى است که نقطه نظرهاى من درباره سرشت تضاد تراژیک، تراژدى و مفهوم مرگ تراژیک یا غیر تراژیک، حداقل، مشخص باشد تا آنجا که فى المثل مىگویم داستان رستم و سهراب تراژدى به معناى دقیق کلمه است، در حالیکه داستان رستم و اسفندیار، با اینکه از برخى دقایق فاجعهبار خالى نیست، لیکن علىرغم نظر بسیارى از صاحبنظران، بهیچوجه نمىتواند در داخل چارچوب تعریف علمى امروز از مقوله تراژدى قرار گیرد، تعاریف و مثالها یکدیگر را دفع یا نقض نکنند.نقد ادبى امروز، دیگر با این نظر ارسطو که معتقد است موضوع تراژدى مصائب و رنجهاى انسان است و شیوه بیان آن حتما باید به شکل دراماتیک- هنرهاى نمایشى- باشد، موافق نیست. صاحبنظران ادبیات و هنر در روزگار ما، تراژدى را مشخصا یک مضمون مىدانند که در ارتباط با شرایط تاریخى خود مىتواند هم در یک اثر ادبى با اشکال روائى نمود یابد و هم اینکه موضوع انواع هنرهاى نمایشى قرار گیرد. به سخن دقیقتر، تراژدى مقولهاى است تاریخى که به مثابه کیفیت عمده و خود ویژه دریافت درونى یک اثر ادبى و هنرى، ستیزههاى دردناک موجود در تاریخ تکامل زندگى انسان را منعکس مىسازد، بنابراین مىتواند هم موضوع یک منظومه حماسى یا یک اثر دراماتیک کهن قرار گیرد و هم به کمک عناصر تصویرى یا روائى یک فیلم سینمائى یا رمان رئالیستى امروز، بیان شود. اما به هر حال، وجود این کیفیت در هر نوع ادبى یا هنرى در هر دوره تاریخى، در عالىترین اشکال خود ریشه در اندیشههائى دارد که بازگوکننده رنجها و دهشتهاى عمیق زندگى انسان زمینى است. در نتیجه تراژدى را بازگوکننده رنجها و دهشتهاى عمیق زندگى انسان زمینى است. در نتیجه تراژدى را مىتوان یک هنر فلسفى با چشماندازى بسیار وسیع دانست که در آن اندیشههاى مربوط به طبیعت هستى، معنى زندگى و آرزوها و ارزشهاى متعالى آدمى منعکس مىشود, سرشت آن تاریخى است با مبناى عینى که به لحاظ محتواى خاص، شیوههائى که در تجسم آن بکار مىرود و چگونگى حل آن، همه مهر عصر خاصى را بر پیشانى دارد. با این تعریف، پس طبیعتا، تراژدیهاى دنیاى باستان با هنر تراژدى در دوره رنسانس تفاوت دارد و مفهوم تراژدى در عصر نئوکلاسیسیسم با معنى آن در نزد رمانتیکها تطبیق نمىکند، و اینهمه با مضمون تراژدى در آثار رئالیستى معاصر فرق دارد.در آثار تراژیک یونان باستان، سرنوشت مهمترین عامل به شمار مىرود و تضاد میان فرد با تقدیر بىرحم و مقدر خدایان تم اساسى آن را تشکیل مىدهد. در تراژدیهاى نئوکلاسیک تضاد میان عشق و وظیفه با تعارض بین تعهد شخصى و تعهد اجتماعى اصلىترین مساله است، در حالیکه تراژدیهاى دوره رمانتیسیسم از ستیز میان آرمانهاى عالى با واقعیت پست و خشن نشأت مىگیرد که در نهایت با تعقیب آرمانهاى متعالى و غیر قابل دسترس به مرگى دردناک و تراژیک مىانجامد. تراژدى موجود در زندگى انسان معاصر از تضاد میان حقیقت مسلمى که به لحاظ تاریخى تحقق آن ضرورى است با ناتوانى در پیاده کردن آن در عمل، حادث مىگردد. این معنا اگر چه درباره همه و آن مصائب دردناک و پیچیده و متنوعى که انسان روزگار ما درگیر آن است، صدق نمىکند، لیکن مىتواند تا اندازهاى کلید فهم ستیزههاى تراژیک موجود در تراژدیهاى امروز را به دست دهد. در یک جمعبندى کلى مىتوان گفت اصل مهمى که در تمامى آثار برجسته و ماندنى تراژیک از دوران باستان تا زمان معاصر مشترک بوده و این نوع آثار ادبى و هنرى را از انواع دورهاى آن متمایز مىسازد، اعتراض شدید قهرمان تراژدى بر علیه دنیائى است که ارزشهاى متعالى زندگى او را تهدید مىکند.تراژدیهاى ماندنى، شجاعت و شهامت آدمى را مىستاید و قدرت اخلاقى و اعتقادى او را در نبرد با دشواریهاى صعب و طاقتشکن تحسین مىکند. تقریبا، در همه آثار غمانگیز و سوکآور مرگهاى زیادى تصویر شده است، اما نکته گرهى اینجاست که هر قهرمانى که فرضا در یک غمنامه به هلاکت مىرسد، مرگ او تراژیک نیست. و حتى مرگ قهرمانان و شخصیتهاى بزرگ و ستودنى نیز که در برخى از آثار درخشان ادبى و هنرى توصیف شده، فاقد ماهیت فاجعهآمیز است. یک مرگ اتفاقى یا چه بسا لازم و ضرورى که فلسفه آن با محتواى اساسى موجود در زندگى بشر و رشد ستیزههائى که آدمى بالفعل درگیر آن است ارتباطى ندارد، واجد مضمون تراژیک نمىتواند باشد. مرگ لازم و ضرورى، اصطلاح خاصى است که در تبیین سرشت فاجعهآمیز مرگ قهرمان یک اثر در روابطى معین مفهوم مىیابد، و بیرون از این حوزه مفهومى کارکرد منظور نظر ما را ندارد. چرا که قهرمان تراژدى، بالقوه و حتما مىبایست حامل آن مفاهیمى باشد که در پیشبرد زندگى آدمى تأثیرى بزرگ و مثبت بر جاى مىنهد و مرگ او در واقع نتیجه کنشهاى دلیرانه او در فعلیت بخشیدن به این مفاهیم و خصلتها و واکنش ضرورت معارض موجود است. در ادامه همین معناست که حتى وقتى به تراژدیهایى از نوع آثار تراژیک یونان باستان که درباره آن به درستى گفته شده، تسلط سرنوشت محتوم و قدرتمند بر زندگى انسان تم (emehT)اصلى آن را تشکیل مىدهد، رجوع کنیم، مىبینیم که در همین آثار نیز نهایتا، تقدیر محتوم حاکم بر انسان و ناتوانى او در مقابل نیروهاى کور سرنوشت نیست که فناپذیر توصیف شده، بلکه غناى درونى بشر و شجاعت و شهامت او در روبرو شدن با مرگ و تلاشهاى غرور آفرینش در پنچه درافکندن با جبر ویرانگر، فناپذیر نموده شده است.در حوزه نقد ادبى امروز، تقریبا همه تئوریهاى مربوط به« مسائل استتیک» و« مبانى زیبائى شناختى» در ادبیات و هنر، مقوله تراژیک را حاکى از تأثیر قوانین عمیقى مىدانند که بر زندگى بشر حاکم است, لیکن در هر کدام از این تئوریها، تعریف طبیعت این مقوله از ویژگیهاى معینى برخوردار است که از یکسو از سرشت تضادهاى فاجعهآمیز موجود در زندگى یک عصر نشأت مىگیرد و از دیگر سو به تعبیر استتیکى خاص هر شاعر یا نویسنده از طبیعت این تضادها بستگى مىیابد.از دنیاى باستان تا روزگار ما، تئورى مقولات تراژیک تحولات کیفى چشمگیرى را پشت سر نهاده است، تا آنجا که امروزه براى بررسى و تبیین آثار تراژیک معیارها و ضوابط مشخص علمى به کار برده مىشود که تعین شکل و محتواى آثار تراژیک را در حوزه ادبیات و هنر به دقت نشان مىدهد. از« ارسطو» تا« هگل» (legeH)،از« هگل» تا« چرنیشفسکى» (yksvehsynrehC. G. N)،از« چرنیشفسکى» تا« گولدمن» (nnamdloG. L)«لوکاچ»، کارل و تئودور هوفمان (nnamffoH)،«ژان پیرو رنان) (tnanreV. P. J)،«آونرزیس» (siZ. A)،«پیرویدال ناکه» (teuqaN- ladiV. P)،«ژرژ دورو» (xuereveD. G)،«توماس نورتن»( notroN. hT)،«توماس ساکویل» (ellivkcaS. hT)،«گاى راشه» (tehcaR. yuG)و دهها تن دیگر از مفسران و منتقدان نامدار ادبیات و هنر، هر یک به سهم خود و از دیدگاهى متفاوت، اصلاحات کیفى معینى در تعریف از فرم و محتواى تراژدى و تعبیر و تفسیر طبیعت مقولات تراژیک با ذکر مثالهاى متعدد، به عمل آوردهاند. در این میان به اعتقاد من هگل و چرنیشفسکى سهم چشمگیرترى در گشودن چشماندازهاى نو به دنیاى تراژدیهاى یونان باستان و آثار تراژیک دوران خود دارند.
استتیک« هگل» که بر مبناى آثار تراژیک عصر جدید- عصر جدید در برابر دنیاى باستان-( از شکسپیر تا رمانتیکها) تعبیرى خاص از هنر تراژدى ارائه مىدهد، در حقیقت مفهوم تراژدى را در تضاد آشتىناپذیر بین فرد و مقتضیات عینى زندگى عصر او مىداند.
« هگل» معتقد است که اگر دو سوى این تضاد مىتوانستند آشتى کنند، هرگز موقعیت تراژیک به وجود نمىآمد. گرچه محدودیتهاى تاریخى و بینشى معینى که در احکام جالب« هگل» درباره تراژدى وجود دارد، در تئوریهاى ارائه شده از سوى« چرنیشفسکى» تا اندازهاى تصحیح شده است، لیکن احکام طرح شده به وسیله خود« چرنیشفسکى» نیز به سبب وجود برخى عناصر« انسانگرایانه» در آن، فاقد تمامیت علمى است.« چرنیشفسکى» ستیزهها و موقعیتهاى تراژیک موجود در آثار ادبى و هنرى را تجلى تصادفات زندگى و نتیجه انحراف رویدادها از سیر طبیعى خود مىداند. با همه ایرادهاى مهمى که بر دیدگاههاى« هگل» و« چرنیشفسکى» و پیروان آنان در روزگار ما، وارد است، اما تردید نمىتوان داشت که تئوریهاى این اندیشمندان بزرگ، فصل نوینى در تاریخ تکامل ادبیات و هنر گشود و به ادراک علمى منتقدان بعدى، کمک شایانى کرد.نکتهاى که امروزه با جمعبندى همه تئوریهاى موجود درباره تراژدى و طبیعت مقولات تراژیک، مىتوان گفت اینست که در اکثر تراژدیهاى ماندنى نقطه اوج ستیز فاجعهبار و گرهگاه نهائى واقعه، در وحدت آگاهى و شهامت قهرمان تراژدى، و اراده استوار او در نبرد با ضرورت موجود- در تراژدیهاى دنیاى باستان، تقدیر تحمیل شده از سوى خدایان- است. در توضیح دیالکتیک این یگانگى باید گفت که در بنبستهاى طاقتشکن زندگى، توانائى آدمى در گرو دانائى اوست و حرکت همساز و هماهنگ این دو، در نهایت راه رهائى را به روى قهرمان مىگشاید, و دردا که این رهائى همه وقت در فدا کردن جسم معنا مىیابد. فلسفه یک چنین مرگى، بىگمان شایستگىها و توانائىهاى بالقوه انسانى را توجیه مىکند که با تسلیم و عجز بیگانه است و با شهامتى مثالزدنى، پا بر گرده زندگى خویش مىنهد تا در هیچ شرایطى به ضرورت تحمیل شده گردن ننهاده باشد.به طور کلى، تاریخ هنر و ادبیات شرح و توصیف و طبقهبندى تصاویر انتزاعى و مجرد مناظر طبیعت و اشکال و رویدادهاى تصادفى حیات انسان نیست، بلکه بیان مسیر تکامل جریانها، جنبشها و مکاتب هنرى و ادبى مختلفى است که در هر مرحله از تاریخ، براى تجسم نوع شناخت آدمى از زندگى، شایستگیهاى نامحدود و منازعات و مصائب تحمیل شده بر تاریخ حیات او به کار برده مىشود. هنرمند، نویسنده و شاعر در منعکس کردن این پدیدههاى عینى و ذهنى جهان پیرامون خویش، از اصول و تعابیر استتیکى و بینشى معینى سود مىجوید که سمت و سو و اشکال و انواع هر یک، در حوزه بررسیهاى نقد ادبى علمى امروز، به دقت تبیین و تعیین مىشود. سرشت تعمیمپذیر و درهمتنیده برخوردها و عمق رنجها و درگیریهاى وصف شده در این آثار به گونهاى است که با وجود تحولات بنیادى در زندگى اجتماعى، ذوق و مشرب و اخلاقیات بشر، امروز نیز فىالمثل تراژدیهاى یونان باستان یا داستانهاى تراژیک شاهنامه، براى ما نه تنها پذیرفتنى مىنماید، بلکه مانند خود زندگى، حتمى و ضرورى تلقى مىگردد.مسلما انسان دنیاى امروز نیز به همان اندازه انسان دوران باستان، اعتراض قهرمانان تراژدیهاى« اشیل»،« سوفوکل»،« تسیپس»،« اوریپید» و دیگران را در برابر تقدیر حاکم بر دنیائى ستمگر که با فضیلتهاى ناب و متعالى انسان سر ستیز دارد و مرگ را به عنوان ضرورت اجتنابناپذیر زندگى خویش مىپذیرد، تحسین مىکند و خود را در مبارزه او علیه سرنوشت نامبارکى که از سوى خدایانى بیرحم و متلون بر او تحمیل شده است، شریک مىداند.تضاد موجود در تراژدیهاى دنیاى باستان که از برخورد فرد با فرامین گریزناپذیر سرنوشتى قدرتمند نشأت مىگرفت، طبعا در زندگى و در سنتهاى موجود در جامعه یونان ریشه داشت و به وسیله اندیشهها و اشکال هنرى و ادبى دورهاى خود تجسم مىیافت. همین تضاد با سرشت تحول یافته تاریخىاش در آثار نویسندگان و شاعران ادوار رنسانس و کلاسیسیسم و عصر نئوکلاسیسیسم و آثار مکتب رمانتیکها به اشکال مختلف، زندگى فاجعهبار انسان درگیر در نظام فئودالیته و روابط پیش سرمایهدارى جوامع اروپائى را به شکل درخشانى تجسم مىبخشید.ستیز میان آرزوهاى سوخته و به برگ و بار ننشسته آدمى که ذهن آرمانگراى او در برخورد با واقعیتهاى خشن و زشت سردرگم مىماند. و یا عدم امکان به ثمر نشستن عشقهاى معصومانه که بازتاب تمایل طبیعى انسان به سلامت زندگى و عاشقانه زیستن حتى به بهاى از دست دادن جان در جهانى بیگانه و با روابطى دشمنخو، عمدتا، طبیعت تضاد موجود در آثار برجستهترین نمایندگان آثار تراژیک این ادوار یعنى شکسپیر،« پیر کورنى»( ellienroC. P)،«رابله»( sialbaR)،«ژان راسین»( neicaR. J)،«شیللر»( rellihcS)،«گوته»( ehteoG)،و« سروانتس» و دیگران را توضیح مىدهد.در جستجوى صادقانه سعادت و نیکبختى براى انسان که در آرزوهاى نجیبانه اما مطلق ذهنگرایانه« اومانیسم»( emsinamuH)نمود مىیابد، همراه با جنبههاى دیگرى از« ایدهآلیسم ذهنى»( fitcebuS emsilaedI)در آثار مکتب« رمانتیسیسم» به شکل ورطه میان اخلاقیات انسان با مناسبات رو به رشد سرمایهدارى در قالب تصاویرى هنرمندانه و ژرف از موقعیتهاى دردناک و فاجعهبار زندگى قهرمانان این آثار در تنگناى آرزو و عمل منعکس مىشود. این همه به همراه جریانهاى فکرى و فلسفى متعدد دیگرى از آرمانخواهى که در واقع، نوعى نگرش تخیلى به امکانات عملى شدن نیکبختى فردى و جمعى انسان و عدالت اجتماعى، مشخصه اصلى مهمترین این جریانهاست در بیشتر آثار مکاتب ادبى و هنرى ما قبل رئالیسم و حتى برخى آثار رئالیستهاى قرون 18 و 19 اروپا، تم و موضوع تراژدیهاى باارزشى قرار گرفته است.در دو سده اخیر و به تحقیق از میانه قرن نوزدهم بدین سو، در آثار رئالیستى نویسندگان و هنرمندان ملل اروپا، تضاد میان امر مسلمى که تحقق آن به لحاظ تاریخى ضرورت دارد با عدم امکان پیاده کردن آن در عمل، تم رمانها، نمایشنامهها و فیلمهاى متعددى قرار گرفته است، لیکن بدیهى است که فقط معدودى از این آثار به سطح آثار تراژیک برجسته و ماندنى دست یافتهاند. در میان برخى از این آثار، توصیف وقایع و شخصیتپردازى قهرمانان، که بیشتر مشخصه آثار روائى است با تجسم مبارزات و کشمکشهائى که قهرمان اثر خواسته یا ناخواسته درگیر آن است و خاص آثار دراماتیک مىباشد به وحدت مىرسد و در پیوند با طبیعت عمیقا تراژیک موجود در مضمون آنها، از چارچوب تنگ تعاریف کهنه تراژدى درمىگذرند.پس از این کلیات که علىرغم خواسته من، به ضرورت طولانى شد، مىکوشم ساختار درونى چند تراژدى مشهور جهان را به اجمال تجرید کنم و با ارائه مثالهائى از موقعیتهاى عمیقا تراژیک در این آثار و مقایسه آن با درگیریهاى غمانگیز و به ظاهر فاجعهآمیزى که فاقد سرشت تراژیک مىباشند، دیالکتیک عناصر درونى« تراژدى» را که در واقع، همانطور که پیشتر هم آمد، مقولهاى تاریخى تلقى مىشود، مشخص کنم.در میان تفسیرهاى متنوع و بعضا با ارزشى که در چند دهه اخیر زیر عنوان کلى تراژدیهاى شاهنامه در میهن ما صورت گرفته، دو یا سه نوع تعریف یا به عبارت دقیقتر دو یا سه نوع تعبیر و برداشت از مقولات تراژیک بیشتر مصطلح بوده است. یکى از سادهترین و در عین حال شایعترین این تعاریف، همان تعریف مشهور ارسطو از تراژدى است. ارسطو که تعریف خود را مستقیما با توجه به تراژدیهاى یونان باستان، ارائه داده، معتقد است که تراژدى با رنجها و مصائب انسان سر و کار دارد و شیوه بیان آن دراماتیک- هنرهاى نمایشى- است. صرفنظر از محدودیتهاى تاریخى یک چنین تعریفى که در جاى خود بدان خواهم پرداخت، نکته جالى که در کار پیروان ایرانى تعریف ارسطو از تراژدى وجود دارد، اینست که این تعریف، حداقل، بر نوع روائى ادبیات که حماسه شکل خاصى از آن است، نمىتواند اطلاق گردد، اما علىرغم این مسأله بدیهى، برخى از پژوهشگران شاهنامه در میهن ما، در نوشتههاى خود، آگاه یا ناآگاه! با استناد به تعریف ارسطو از تراژدى، به تحلیل تراژدى مورد نظر خود در شاهنامه مىپردازند.تعریف رایج دیگر، تأکید بر جبر حاکم بر اندیشه و عمل قهرمان تراژدى است که در نهایت درگیرى فرد با تقدیرى قدرتمند را نشان مىدهد. این نوع تعریف یا به سخن دقیقتر، این شیوه استنباط از تراژدى که با توجه به طبیعت تضادهاى تراژیک موجود در آثار تراژدىنویسان یونان باستان شکل گرفته، طبعا به لحاظ انطباق محمل با موضوع بیشتر با منابع اصلى الهام خود همخوانى دارد، نه با همه داستانهائى که به عنوان تراژدى از شاهنامه نقل مىشود. و سرانجام در نوشته گروهى دیگر، طبیعت مقولات تراژیک موجود در همه تراژدیهاى شاهنامه، به تسامح، به ستیز میان نیکان تعبیر مىشود. با این همه پیش شرط اصلى که خواننده از آغاز تا پایان داستان نتواند به نفع هیچیک از طرفین درگیر جبههگیرى کند و در فرجام واقعه نیز مرگ یکى از دو سوى ستیزه، به معناى محکومیت طرف دیگر نیست.عیب عمده در آثار بیشتر کسانى که در ایران به تحلیل و تفسیر تراژدیهاى شاهنامه پرداختهاند، در انطباق سادهانگارانه و انتزاعى هر نوع از این تعاریف با هر یک از داستانهاى شاهنامه است که در نهایت به تناقض میان محمل با موضوع، منطق تعریف با منطق نمونه و مثال منجر مىشود. همچنانکه در یکى از تفسیرهاى اخیر درباره تراژدیهاى شاهنامه که نویسنده هم داستان رستم و سهراب و تازیانه بهرام گودرز را تراژدى دانسته و هم داستان رستم و اسفندیار را. روابط حاکم بر همه این داستانها نیز جبر سرنوشت قلمداد شده است, در حالیکه مسلما بر مناسبات تراژیک داستان تازیانه بهرام گودرز، جبر تقدیر حاکم نیست و بوجود آمدن تضاد تراژیک در این غمنامه، باز بسته شرایط و عوامل دیگرى است.علت وجود اینهمه تناقض پنهان و آشکار در داوریهاى پژوهندگان شاهنامهشناس چیست؟ و چرا تعاریف و مثالهاى ارائه شده از تراژدى و مقولات تراژیک در اکثر این نوشتهها، نه فقط براى خواننده که مطمئنا براى نویسندگان آنان نیز روشن نیست؟! به اعتقاد من از آنجا که استتیک مفاهیم و طبیعت مقولات تراژیک با اندکى تسامح، در واقع نوعى بینش به شمار مىآید، از این رو در خوشبینانهترین حالت، وجود این نوع تناقضات در آثار اکثر شاهنامهشناسان برمىگردد و به عدم شناخت یا باور آنان به وجود حد و مرز مشخص میان مقولات تراژیک و بىاعتقادى به این حقیقت که تراژدى به هر حال یک مضمون است با مفهومى تاریخى نه یک نوع خاص هنرى. با همه این احوال، نمىتوان این واقعیت مسلم را نادیده گرفت که در همین چند دهه اخیر آثار با ارزشى درباره موقعیتهاى تراژیک موجود در برخى از داستانها و زندگى شخصیتهاى شاهنامه ارائه شده که با وجود برخى رگههاى انسانگرایانه و غیر علمى در تفاسیر آنان، اما به هر حال بخشى از طبیعت تضاد موجود در داستانهاى شاهنامه را به تفصیل باز نمودهاند. پیش از پرداختن به جزئیات آثار تراژیک، در یک جمعبندى کلى مىتوان گفت که تراژدى به مثابه یک مضمون، مقولهاى تاریخى است که بیش از هر اثر دیگر، تعبیر استتیکى هنرمند، نویسنده و شاعر از ستیزههاى موجود در روابط زندگى واقعى را در خود متبلور ساخته است و نوع رنج و الم و مصائب و سرانجام مرگ تراژیک قهرمان، در آن از الگوى منطقى معینى پیروى مىکند که از مقتضیات خود زندگى در شرایط دورهاى آن زاده مىشود. پس به اعتبار سوکآور بودن یک داستان یا نمایشنامه یا فیلم و وجود مرگهاى غمانگیز و دردناک در آن، نمىتوان اثرى را تراژدى قلمداد کرد.علىرغم دامنه وسیع موضوعهائى که در یک اثر تراژیک مطرح مىشود، تفسیر هنرى و ادبى از آن همیشه باید بر مبناى یک اصل معین صورت گیرد و آن تحکیم ایمان انسان به پیروزى نهائى شخصیتهاى مثبت و تجلیل از اندیشهها و خصائصى است که در پیشبرد جامعه انسانى نقشى مؤثر و فعال دارد.در انواع برجسته و ماندنى این آثار، عنصر مشترک در همه اشکال بیانى و دورهاى آن، تأکید بر مفهوم مرگ قهرمان تراژدى و ضرورت آن در کسب حیثیت براى آرمانهاى والاى انسانى مطرح مىشود، و بر بستر تشخیص لحظه درست عمل به این ضرورت است که چگونگى و چندى مرگ و زندگى در این نوع آثار تبیینپذیر مىنماید. اینست که علىرغم شکستها و هزیمتهاى مقطعى و مرگهاى دلگذار، نوعى خوشبینى تاریخى و ایمان به فعلیت یافتن مقاصد عالى انسان، به مثابه مهمترین جنبه از روح کلى و محتواى این آثار مىتراود.
در انواع برجسته و ماندنى این آثار، عنصر مشترک در همه اشکال بیانى و دورهاى آن، تأکید بر مفهوم مرگ قهرمان تراژدى و ضرورت آن در کسب حیثیت براى آرمانهاى والاى انسانى مطرح مىشود، و بر بستر تشخیص لحظه درست عمل به این ضرورت است که چگونگى و چندى مرگ و زندگى در این نوع آثار تبیینپذیر مىنماید. اینست که علىرغم شکستها و هزیمتهاى مقطعى و مرگهاى دلگذار، نوعى خوشبینى تاریخى و ایمان به فعلیت یافتن مقاصد عالى انسان، به مثابه مهمترین جنبه از روح کلى و محتواى این آثار مىتراود.در انواع گوناگون آثار ادبى و هنرى، از تم مربوط به عشق نافرجام که سرانجام به مرگ دردناک عاشق یا معشوق و در اکثر موارد هر دو منجر مىشود، استفاده زیادى شده است, اما فقط تعداد معدودى از این نوع آثار به سطح تراژدى واقعى دست یافتهاند. داستان بسیار مشهور« تریستان وایزوت»( tuesI te natsirT)یا« تریستان و ایزولد» یک منظومه بسیار مشهور غنائى و غمانگیز عاشقانه است که شاعر بزرگ قرون وسطى آلمان به نام« گوتفریدفون اشتراسبورگ»( deirfttoG grubssartS noV)آن را سروده است. در این منظومه که از شاهکارهاى عاشقانه ادبیات داستانى آلمانى میانه است،« تریستان» برادرزاده مارک پادشاه کورنوال( selliavonroC)به نیابت از سوى عموى خویش، براى خواستگارى از« ایزوت» زیبا شهزاده خانم ایرلندى به آن کشور مىرود و پس از اینکه خطر اژدهائى موحش را از این سرزمین دفع مىکند همراه با« ایزوت» به« کورنوال» مىرود. لیکن میان راه در اثر یک تصادف صرف، هر دو شراب جادوئى عشق را در یک جام مىنوشند. نیروى سحرآمیز این شراب که در اصل قرار بود به خورد پادشاه پیر کورنوال و« ایزوت» جوان داده شود تا نوعروس دلربا مفتون شوهر پیر و تاجدار خود گردد، به اندازهاى است که نوشندگان آن به گونهاى سودایى و دیوانهوار تا پاى مرگ به یکدیگر دل مىبازند. پس از رسیدن موکب عروس به دربار« مارک» عاشق و معشوق جوان گرفتار در تارهاى جهنمى دسیسهها و توطئههاى دربار، به نیروى سرنوشتى شوم از یکدیگر دور مىشوند و سرانجام هنگامى که تریستان در فراق محبوبه و در انتظار دیدار او در انزواى خویش جان مىسپارد،« ایزوت» سراسیمه به بالین او مىرسد و پس از رؤیت جسم بىجان محبوب، لب بر لب او مىنهد و جان مىسپارد.تم این داستان بسیار زیباى عاشقانه، شباهت زیادى به« رومئو و ژولیت» شکسپیر دارد و عناصر روائى عاشقانه و ژرفاى فاجعهبار مرگ در پایان منظومه صرفنظر از پارهاى جزئیات، به شکلى حیرتانگیز به شاهکار عاشقانه شکسپیر شباهت دارد. لیکن، سرشت ناکامى در عشق و سرانجام مرگ دردناک دو دلداده جوان در« تریستان و ایزوت» فاقد طبیعت تراژیک است، در حالیکه« رومئو و ژولیت» شکسپیر در ردیف برجستهترین تراژدیهاى جهان قرار داد، سبب این تفاوت عمده و بنیادى در چیست؟
نویسنده :استاد مهدى قریب