در داستان عاشقانه آلمانى، مسائل اجتماعى روزگار شاعر( اوائل قرن 13 میلادى) کمترین بازتابى نیافته است، آنچنانکه این اثر مىتوانست عینا در زمان و اقلیمى دیگر اتفاق بیفتد. در« تریستان و ایزوت» تکوین گرهگاه فاجعه یعنى مرگ دو دلداده، نه نتیجه عمل آنان و عکسالعمل عناصر مخالف در ضرورت زندگى موجود در قرن سیزدهم میلادى است، بلکه منتجه اسباب و عللى مطلقا تصادفى است که جز در ذهن شاعر در هیچ کجاى دیگر امکان شکلگیرى مجدد ندارد. رویدادهاى اصلى و فرعى منظومه آلمانى متشکل از سلسلهاى از حوادث است که واقعیتهاى زندگى کمترین تأثیرى در آن نداشته و عناصر بىجان و جاندار جهانى فرا واقعى، در ایجاد بدبختى محتوم و مرگ دردناک قهرمانان مؤثر بوده و تعیینکننده نهائى روابط حاکم بر داستان است. در مقابل« شکسپیر» تراژدىنویس نامدار عهد رنسانس انگلیس داستان عشق« رومئو و ژولیت» را در متن تضادها و کشمکشهاى فئودالیسم قرون وسطى اروپا خلق کرده و ستیزههاى این دوران پرآشوب در قالب مناسبات خصمانه میان دو خاندان بزرگ فئودال در ایتالیاى آن روزگار، یعنى« کاپولت»( telupaC)و« مونتگیو»( eugatnoM)به برجستهترین شکل منعکس شده است.
تضاد عمیق تراژیک موجود در این اثر شکسپیر، بیانگر تضاد آشتىناپذیر میان عشق سوزان و سرشار از معصومیت دو جوان با تعصب پوسیده فئودالیسم قرون وسطى اروپا است که ضرورتا باعث پرپر شدن شکوفه عشقهائى اینچنین مىگردد. در زمینى مسموم و آگنده از حشرات مضر، به ضرورت و نه به تصادف، نهال شاداب و بالنده عشق و دوستى نمىروید، و آنچه دوام مىآورد و مىبالد خار بوته کینه و نفاق و دشمنى است. چنین است که مىبینیم مرگ رومئو و ژولیت در اثر ماندنى شکسپیر، نتیجه عوامل اتفاقى و به سبب تصادفات موجود در زندگى و تاریخ نیست، بلکه به وجهى قانونمند از سرشت غیر انسانى عصرى ناشى مىشود که« شکسپیر» آن را در این اثر ماندنى خود به زیباترین شکل مجسم کرده است.تراژدیهاى« هاملت» و« شاهلیر» به لحاظ تم دو اثر اساسا متفاوتى هستند که در چارچوب قوانین عالم حاکم بر طبیعت مقولات تراژیک، هر یک جنبهاى خاص از ستیزههاى فاجعهبار موجود در روابط زندگى آدمى را منعکس مىکنند.
« کارآکتر» هاى خصلتا متباین« هاملت» و« شاه لیر» تعبیر عمیقا استتیک شکسپیر از واقعیتهاى عینى و ذهنى زمانهاش را تبیین مىکند. در« هاملت» برخورد تراژیک از تضاد میان خواستى که از لحاظ تاریخى ضرورى است و عدم فعلیت یافتن آن در عمل، حادث مىشود، در حالیکه گرهگاه تراژیک نمایشنامه« شاه لیر» از« خطاى تاریخى» و نه« خطاى شخصى» شخصیتها نشأت مىگیرد. بنابراین هر دوى این اثر، تراژدى به معنى کامل آن ارزیابى مىشود، چرا که با نوعى دید فلسفى و تأملات رنجآور درباره زندگى و مسائل اساسى آن و نیز مرگ و ابدیتى که در وراى آن تصور شده، عجین است. فى المثل، تعمیمپذیرى عناصر درونى« شاه لیر» به اندازهاى است که در تجدید حیات معنوى آن در انگلستان و شوروى در دوران معاصر- در اجراهاى نوین این اثر- مىتوان موقعیتهاى تراژیک دنیاى امروز و تراژدیهاى موجود در لحظههاى زندگى زنده و جارى پیرامون خودمان را سراغ بگیریم. زندگىاى که در آن بصیرت انسان وقتى دچار تضادى آشتىناپذیر با دنیائى ظالم و غیر انسانى است به قیمت فداکارى، رنج، درد و خون میلیونها انسان حاصل مىشود.مشابهت شگفتآور میان خویشکارى( noitcnoF)«پرومته»( پرومتئوس) قهرمان تراژدى بسیار درخشان« اشیل» با نام« پرومته در زنجیر»، با کار رستم و زال و سیمرغ در داستان رستم و اسفندیار، نشاندهنده سرشت عام و مشترک طبیعت ستیزهاى زندگى و آرمانهاى انسانزمینى و دلشورهها و نگرانیهاى اوست، چرا که
کمترین قرینهاى دال بر تأثیرپذیرى مستقیم یا غیر مستقیم داستان فردوسى از اثر« اشیل» در دست نیست. با اینکه پیام نهائى در این هر دو اثر تقریبا یکى است, بدین شکل که دانائى و وقوف بر قوانین زندگى نمىتواند خوشآیند خدایان آسمانى و زمینى که بر مقدرات بشر حکم مىرانند، باشد. لیکن در هر دو داستان، گرهگاه نهائى واقعه در آن موقعیت حاد و وخیمى است که انسان زمینى را به بروز شایستگیهاى بالقوه خویش فرا مىخواند و توانمندى جسمى و اخلاقى او را در حفظ ارزشهاى والاى انسانى با محک آزمونى بس صعب و دشوار مىآزماید.« پرومته» دانش افروختن آتش را که رازى افلاکى بود از خدایان ربود و علىرغم میل و خواسته آنان به زمین آورد و به انسان آموخت. او با این کار حیات بشر خاکى را یک گام به پیش برد.« پرومته» با شهامت و شجاعتى مثالزدنى به تقدیر دردناکى که خدایان به پادافره این عمل برایش مقدر کرده بودند، گردن نهاد، لیکن حتى یک لحظه از مبارزه با این سرنوشت دست نکشید.او به مکافات این عمل محکوم شد که تا ابد در کوه قفقاز در زنجیر مقید بماند و کرگسى( یا عقاب) جگر او را بخورد و سپس دوباره زنده شود و این شکنجه تا ابد تکرار شود. در اساطیر یونان باستان، البته، پرومته سرانجام به دست هرکول آزاد مىشود، لیکن همین شجاعت و شهامت او در اعتراض به خواسته خدایان که در قالب تراژدى« اشیل» جاودانى گردید، در جامعه آن روزگار یونان، انعکاسى وسیع یافت و بر پیکر نظام عقیدتى حاکم بر جامعه باستانى ضربهاى مرگبار وارد ساخت. مفهوم متشابه میان خویشکارى« پرومته» با رستم، همان مسأله گرهى در تاریخ تمدن انسان خاکى است, یعنى دانائى و وقوف بر راز خدایان( در رستم و اسفندیار راز افلاک) که به زعم نوع تفکر انسان دنیاى باستان، سرشتى متافیزیکى و تقدسى خدائى دارد، بر خلاف خواسته افلاک، به وسیله انسان زمینى به بشر آموخته مىشود و بزرگترین و مهیبترین پادافره خدائى نیز، نمىتواند مانع از این کار شود. رستم نیز راز مرگ اسفندیار را که در نظام تفکر دینى زردشت، مىبایست پنهان بماند، از سیمرغ مىآموزد و آن را بکار مىبندد و به مکافات این عمل ادبارى این جهان و آن جهانى و نیز نابودى خاندان پهلوانى خود را به جان مىخرد، زیرا اسفندیار هویت انسانى و پهلوانى او را به تمامى، مورد تهدید قرار داده بود. در واقع،« پرومته» و« رستم» اگر چه هر دو قهرمانان پدیدههاى ادبى و هنرى متعلق به زمان و مکانى کاملا متفاوت هستند، لیکن هر دو با شهامت انسانى و شجاعت زمینى خود که به هر حال محدود بوده و در نسبیت قوانین کره خاک- منشأ اصلى پیدائى و نضج این اندیشه و رسوب آن در ذهن آفرینندگان آن- در ضعفها و ناتوانىهاى بشر زمینى محاط مىباشد، سدى رویاروى ترکتازى سرنوشت مقدر افلاک برمىافرازند.
قهرمان تراژدى« اشیل» به نام سعادت و نیکبختى انسان و براى به پیش راندن بشر در مسیر تمدن زمینىاش، خود را نادیده گرفت و رستم به خاطر پاسدارى از گوهر نام و ننگ که ودیعه آرمانهاى بشر آزاده تاریخ است، نفرین و ادبار ابدى دین بهى را به هیچ گرفت. لیکن« پرومته در زنجیر»« اشیل» تراژدى به معناى واقعى کلمه است، لیکن تضاد موجود در داستان رستم و اسفندیار اگر جاى کشنده با کشته شده، جابهجا شود، آنگاه طبیعت تضاد میان رستم و اسفندیار، تراژدى محسوب مىگردد و مرگ رستم را مىتوان از نوع مرگ تراژیک قلمداد کرد. بدیهى است که این تغییر سرشت تضاد، نه به سبب نقش خاص رستم و هویت جهانپهلوانى او در حماسه ملى ایران بلکه، در نوع انگیزهها، مفاهیم و سمتگیرى فکرى و اعتقادى معینى نهفته است که هر یک از دو هماورد در لحظه برخورد نهائى، حامل نوع خاصى از آن هستند. در واقع نبرد رستم با اسفندیار در این بخش از شاهنامه، حلقهاى کاملا مستقل و جدا از سلسله نبردهاى میان خیر و شر( ایران و توران) در بخش پهلوانى منظومه بوده و تعیینکننده نهائى حقیقت و باطل در این داستان، روابط حاکم در نظام اعتقادى حماسه است، جدا از منطق فکرى حاکم بر فصل حماسى شاهنامه، که در جاى خود بدان بیشتر خواهم پرداخت.براى تبیین نقطهنظرهاى خودم درباره تراژدى و موقعیتهاى تراژیک در شاهنامه، عجالتا چهار تراژدى بزرگ شاهنامه را در اینجا بررسى مىکنم و براى وضوح تعاریف و مثالها، بناچار، دلایل عدم وجود تضاد تراژیک در یک داستان بزرگ و سوکآور را که تا به امروز به تسامح و تساهلى غیر علمى بزرگترین تراژدى شاهنامه قلمداد شده، برمىشمرم.داستانهاى رستم و سهراب، سیاووش، فرود و تازیانه بهرام و ماجراى نابودى سیستان به دست بهمن پسر اسفندیار و کشته شدن فرامرز فرزند محبوب رستم و سرانجام انقراض سلاله پهلوانى حماسه، از عمیقترین مفاهیم تراژیک برخوردار است.در این میان، چنانکه پیشتر هم گفتم، بر داستان رستم و اسفندیار، علىرغم نظر رایج در حوزه خواص، نه تنها نمىتوان عنوان تراژدى اطلاق کرد، بلکه طبیعت تضاد موجود میان رستم و اسفندیار و مرگ شهزاده روئینتن، برآیند طبیعى و منطقى رویاروئى آرمانهاى والاى انسان آزاده حماسه با مفاهیم منفى و ضد انسانى است.ظاهرا، علىرغم کوششها و ترفندهاى تدوینکنندگان خداینامکها و دیگر روایات دینى و ملى در زمان ساسانیان، در داستان رستم و اسفندیار، سرانجام بینش و آرمان ملى و مردمى حرف خود را بر کرسى مىنشاند و تعیینکننده روابط حاکم بر داستان و گرهگاه اصلى روایت، نظام اعتقادى حماسه است نه بینش« کاست» موبدان و دبیران و اشرافیت حکومتگر زمان ساسانى.در حوزه پژوهشهاى مربوط به اساطیر و حماسه در دوران معاصر، محققانى که به هر دلیل، آگاه و ناآگاه، داستانهائى مانند رستم و اسفندیار را« تراژدى» آنهم از نوع کمنظیر و درخشان آن ارزیابى مىکنند و مرگ شهزاده روئینتن و جهادگر مقدس زردشت را واجد مضمون تراژیک مىپندارند، داورى آنان، مشخصا بر این محور عمده متکى است که مىاندیشند در رستم و اسفندیار، خویشکارى دو جناح متخاصم هر دو بحق است و رستم که در نهایت با استعانت از جادوى زال و سیمرغ بر اسفندیار فائق مىآید و او را مىکشد، مرتکب گناه تراژیک شده است. اینان تصور مىکنند که نبرد موجود در داستان رستم و اسفندیار تداوم همان ستیز میان دو مفهوم کلى خیر و شر در نظام فکرى اسطوره است که در سراسر بخش پهلوانى شاهنامه در هیأت نبرد میان ایران و توران مصداق حماسى یافته و در روابط حماسه جاى گرفته است. بنابراین چون هر دو هماورد، که یکى جهان پهلوان محبوب حماسه ملى و دیگرى شهزاده روئینتن ایرانى است، در جبهه واحدى قرار دارند, پس نبرد آنان با یکدیگر تضاد میان نیکان تلقى مىشود که در نهایت مىبایست با« مرگ تراژیک» یکى از دو جنگاور حل شود.لیکن، در واقع، این فصل از شاهنامه به هیچوجه دنباله منطقى بخش پهلوانى شاهنامه نیست و آن را باید به عنوان حلقه زنجیرى تصور کرد که با حلقههاى دیگر زنجیره روابط حاکم بر قسمت حماسى شاهنامه، که با ناپدید شدن کیخسرو پایان مىیابد، سنخیتى ندارد و منطق تفکرى که پشت سر این داستان هست جدا از بینش منسجم حاکم بر دو جبهه نیکى و بدى در بخش پهلوانى شاهنامه بوده و بیانگر دو نوع نگرش متضاد به هستى است که این خود ملهم از دو شیوه تفکر متعارض در هسته اصلى منابع کهن این داستان است. به سخن دقیقتر، تضاد موجود در داستان رستم و اسفندیار، نشاندهنده ستیزى تصادفى در دل جبهه نیکى نیست، بلکه بازتاب آئینهاى متضاد در مآخذ کهن خویش است که به سبب جاى نداشتن در توالى منظمبخش پهلوانى و تاریخى شاهنامه و عدم ارتباط داستانى و زمانى با این دو بخش، در برزخ مفاهیم تاریخى و اساطیرى، تعادل حماسى خود را از دست مىدهد و تعارضات درونى آن عریان مىشود. این تعارضات که به هر حال بحق بودن یکى از آنها به معنى باطل بودن دیگرى است، در قالب نبرد رستم و اسفندیار تجسم یافته است. هسته اولیه این داستان و روابط فکرى حاکم بر آن، از دوران بسیار کهن شکلگیرى قصههاى حماسى و اساطیرى به عصر جمعآورى، بازنگرى و تدوین اوستا و دیگر اساطیر و روایات کهن در زمان ساسانیان رسیده و از صافى نظر و بینش« کاست» مقتدر موبدان زردشتى و اشرافیت ساسانى گذشته است.با اینهمه به نظر مىرسد که اینان نتوانستند بر هسته اصلى تفکر و روابط داستانى حاکم بر آن سمت و سوى مورد نظر خود را بدهند، زیرا چنانکه خواهد آمد، در زمان ساسانیان، رستم شخصیتى بسیار مشهور بوده و نبرد او با اسفندیار و نتیجه این نبرد، در میان مردم شهرت داشته است. در منطق فکرى حاکم بر داستان نبرد رستم با اسفندیار فردوسى، آئین زردشت که اسفندیار برجستهترین جهادگر آن است همراه با علائق و مصالح قشر فوقانى جامعه ساسانى، نظام فکرى جبهه اسفندیار، گشتاسب و جاماسپ را تشکیل مىدهد و در وظایف و اعمال رستم، زال و سیمرغ، آرمانها و خواستههاى غیر دینى خاندان پهلوانى سیستان، بازآفرینى شده است.مهرداد بهار درباره منابع کهن شاهنامه بر این باور است که:« وجود مطالب حماسى در اوستا و پهلوى و اشاره به وجود« خداىنامه» عصر ساسانى، تأیید کهنگى این آثار حماسى است . شاهنامه به گمان من، مبتنى بر کتب زردشتى نیست. هم کتب زردشتى و هم شاهنامه، هر دو مبتنى بر روایات بسیار کهن حماسىاند که در طى اعصار دراز به صورتى شفاهى منتقل شدهاند و از اواخر عصر ساسانى شروع به کتابت آنها شده، ولى مسلما همچنان به صورت شفاهى نیز مىزیستهاند».به طور کلى، یک روایت یا قصه غیر دینى و یا دینى غیر زردشتى از لحظه پیدائى تا زمانى که در روابط منسجم یک منظومه حماسى اصیل مانند شاهنامه، جا بیفتد، تابع قانونمندى خود ویژهاى است. بدین صورت که هسته اصلى و پیام نخستین یک اسطوره یا قصه کهن، در روندى طولانى حیات خود، زیر رسوب علائق، اندیشهها و عناصر مختلف فکرى و آئینى متفاوت و گاه متضاد پنهان مىشود، تا آنجا که بعضا تراکم این نوع عناصر و اجزاء حتى در روابط فکرى و سمتگیرى اساسى اسطوره یا روایت تأثیر مىگذارد. مىتوان گفت که روایات و قصههاى کهن بویژه شفاهى، از بدو تولد به مقدار زیاد عرصه همان ستیزهها و تعارضاتى بوده است که در زندگى واقعى به اشکال مختلف وجود داشته و انعکاس آن به شکل مستقیم و غیر مستقیم، مشخص و مبهم در روابط حاکم بر عناصر فکرى و آئینى روایت مشهود است. در نتیجه منابع و مآخذ کهن شفاهى و کتبى که به انحاء مختلف مورد استفاده فردوسى قرار گرفته، نمىتواند از تأثیر غرائض و خواستههاى قشر برگزیده جامعه ساسانى و بویژه موبدان، هیربدان و دبیران که قشر باسواد جامعه را تشکیل مىدادهاند، برکنار مانده باشد. این پدیدهاى کاملا طبیعى است چرا که وقتى گروههاى متعارض اجتماعى در مسیر تکامل تاریخ با یکدیگر در تضاد منافع و مصالح قرار دارند، چگونه ممکن است مضامین روایات و داستانهاى مختلف، بدون کمترین دستخوردگىهائى از این نوع، به دست فردوسى رسیده باشد؟ وجود چندگانگى در زندگى و آئین مزدک و مانى و تفاوت میان گیومرث، کاووس، گشتاسب، جاماسب، اسکندر و حتى رستم در روایات ملى و دینى گواه این حقیقت تاریخى است. بنابراین دور نیست اگر بگوئیم مسأله مثبت بودن شخصیت اسفندیار و توجیه اعمال گشتاسب، جاماسب و دیگران در داستان رستم و اسفندیار کمترین سنخیتى با خواستههاى مردم عادى که به هر حال رستم از دیرباز تجسم آمال آنان بوده است، ندارد.
« نولدکه» مىنویسد« از رستم که بزرگترین پهلوان شاهنامه است و از پدرش زال یا دستان در اوستا اسمى برده نمىشود» سپس ادامه مىدهد« اشپیگل گمان مىکند که مؤلفین اوستا او را خوب مىشناختهاند و عمدا از لحاظ آنکه رفتار او به دلخواه موبدان نبوده است، از او اسمى نمىبرند» و آنگاه با رد نظر« اشپیگل» به این نتیجهگیرى نادرست مىرسد:« چنانچه مدونین نوشتههاى مقدس رستم را از جمله پیروان زردشت نمىدانستند، مىتوانستند او را بد قلمداد کنند».
ظاهرا« نولدکه» نمىتواند درک کند که« رستم تا چه حد با روح و ذهن قوم ایرانى آمیخته است و چگونه آرمانهاى مردم این خاک، در او متشکل شده است. او مزدک نیست که تسلط فرهنگى و سیاسى موبدان، بتواند او را نیز به صورت نامطلوبى براى جامعه درآورد». لیکن تدوینکنندگان روایات کهن حماسى و اساطیرى در زمان ساسانیان یعنى« کاست» موبدان و هیربدان و دبیران، تا آنجا که توانائى داشتند، کوشیدند خواستهها و غرائض خود را در روایات مربوط به نبرد رستم با اسفندیار وارد سازند، اما چنانکه آمد به سبب محبوبیت رستم در میان توده مردم و معین بودن نتیجه نبرد او با اسفندیار نتوانستند چارچوب اصلى تفکر و پایانبندى نهائى آن را مخدوش سازند.تأکید بر ادبار این جهانى و آن جهانى کشنده اسفندیار و شومپى بودن خون او براى کشنده و خاندانش و نیز نالهها و التماسهاى ضد حماسى رستم براى انصراف شهزاده روئینتن از نبرد، ظاهرا زرههاى روئین دیگرى است که به دینان و اشرافیت ساسانى براى تثبیت موقعیت اسفندیار و ایجاد تعادل در روایت مرگ او، به تن این داستان پوشاندهاند. اما، فردوسى در بازآفرینى نبرد رستم با اسفندیار، این مفاهیم و عناصر فکرى تحمیل شده بر روایت اصلى را با چنان زیرکى و هنرمندى در روابط داستان خود گنجانده است که اینها حتى شهامت و شجاعت رستم را برجستگى و جلاى بیشترى بخشیده است.در جاى جاى منظومه رستم و اسفندیار، تسلط شیوه تفکر« کاست» موبدان و قشر بالاى اشرافیت عصر ساسانى و فشار آن بر روابط حماسه آنچنان زیاد است که حتى رستم براى پرهیز از ریختن خون اسفندیار، حاضر مىشود به شگفتآورترین و در عین حال غیر حماسىترین اعمال دست بزند. وقتى« مهرنوش» و« نوشآذر» پسران اسفندیار به دست« زواره» و« فرامرز» کشته مىشوند و خبر آن به اسفندیار مىرسد, رستم حاضر مىشود برادرش زواره و فرزند محبوبش فرامرز را براى کینخواهى در اختیار شهزاده روئینتن قرار دهد، که این پیشنهاد به شکل زننده و موهنى از سوى اسفندیار رد مىشود. این کردار غیر پهلوانى نه تنها با شخصیت رستم بیگانه است و با اعمال او در هیچ کجاى شاهنامه همخوانى ندارد، بلکه ما به تکرار دقیقا خلاف این شیوه رفتار را از جهان پهلوان مشاهده مىکنیم. براى مثال در فصل کاموس کشانى شاهنامه، کشته شدن الواى زابلى که خدمتگزار و نیزهدار رستم بوده، آنچنان رستم را به خشم و غضب دچار مىکند که او علىرغم روال داستان و مصلحت جنگ در آن مقطع، به تن خویش به میدان نبرد مىشتابد و کشنده الوا، یعنى کاموس را به خم کمند اسیر مىکند و او را به دست ایرانیان مىسپارد تا به بدترین شکل ممکن هلاکش سازند( 5 205- 206). یا چنانکه مىدانیم رسیدن خبر کشته شدن دلخراش سیاووش در توران، چنان پهلوان دلاور را به خشم مىآورد که پیش چشمهاى بیمخورده و منفعل کاووس شهبانوى محبوب او را از موى سر مىگیرد و از حرم به در مىآورد و در راه با خنجر به دو نیمهاش مىکند. و کاووس جرأت کمترین حرکت و اعتراض را ندارد( سیاووش ص 151). بدین ترتیب چگونه ممکن است به سبب کشته شدن دو تن متجاوز که با انگیزهاى نامردمى و غیر انسانى به سرزمین او آمده و در میدان جنگ به آئین و به شکلى مردانه کشته شدهاند، رستم راضى شود برادر دلیر و فرزند محبوبش را که بخشى مهم از اعتبار و آبروى او و خاندان پهلوانىاش، باز بسته آنان است، به مردى تسلیم کند که بنابر هدفى که دارد بزرگترین و مهیبترین دشمن او در سراسر زندگى طولانىاش مىباشد؟!در داستان رستم و اسفندیار، رستم نه پیرو آئین نوینى است که زردشت پیامآور آن و اسفندیار پهلوان و جهادگرش مىباشد و نه آنچنانکه باید به سزاوارى گشتاسپ و خاندان او براى سلطنت نظر مساعدى دارد. مىدانیم که در واپسین ابیات بخش پهلوانى شاهنامه، هنگامى که کیخسرو مىخواهد لهراسب را براى جانشینى خود معرفى کند، زال و رستم خشمگین مىشوند و با کلماتى درشت این گزینش ناصواب را رد مىکنند.فقط زمانى، آنهم به اکراه، با لهراسب بیعت مىکنند که کیخسرو و پادشاه محبوب سلاله پهلوانى سیستان، بر گزینش خود تأکید مىکند و دلایل سزاوارى لهراسب را براى پادشاهى برمىشمرد( ج 5 ص 409 و 410). بعد از این مرحله یعنى از زمان آغاز پادشاهى لهراسب تا عهد گشتاسپ که روند موضوعى شاهنامه توالى منطقى خود را از دست مىدهد و وارد برزخ مفاهیم درهمآمیخته حماسى و تاریخى و اساطیرى مىشود، نوعى سردى آمیخته به خصومت در مناسبات میان خاندان پهلوانى سیستان و دربار گشتاسپ به وجود مىآید و رستم از مدار اندیشگى حماسه خارج مىشود. از اینجا به بعد دیگر خویشکارى رستم که تبلور آرمانهاى غیر دینى قومى است، نقش تعیینکننده و قاطع خود را در روابط حاکم بر جنگ و سیاست جامعه ایرانى از دست مىدهد و جهان پهلوانى ایران در قالب هویت دوگانه مذهبى و پهلوانى اسفندیار وارد مدار تفکر حماسه مىشود. به تأویل دیگر، هنگامى که اسفندیار براى به بند کشیدن رستم رهسپار سیستان مىشود، رستم پهلوانى پیر است که نقش او اگر چه ظاهرا در متن کردارهاى پهلوانى حماسه پایان یافته، اما، موجودیت او با آن حیثیت عظیم پهلوانى و گذشته مشحون از افتخار، خود نافى آئین نوین زردشت، سلطنت گشتاسپ و پهلوانى اسفندیار است. در حقیقت، شرط تداوم و تسلط دین و سلطنت گشتاسپ و خویشکارى دینى و پهلوانى اسفندیار با کشتن رستم حاصل نمىشود، بلکه این خواسته فقط با به لجن کشیده شدن تفکر پهلوانى حماسه، عملى مىگردد. بند کردن رستم و بردن او به حضور گشتاسپ در واقع مىتواند تأییدى بزرگ باشد بر نظمى نو که پایههاى اصلى آن بر دین و پادشاهى استوار است.
« کویاجى» معتقد است که در دوران ساسانى، در زمان بازسازى و تدوین حماسههاى دینى و روایات ملى بسیار کهن، انبوه روایات با وجود تداخل و پیوستگى عناصر و اجزاء فکرى آن با یکدیگر، چون دو جریان جدا، ساخته و پرداخته شدند.با تأکید بر این نظریه که در روند حرکت روایات و اخبار کهن، امرى طبیعى و قانونمند است، باید گفت که« کویاجى» به تأثیر خواستهها و آمال اقشار فرادست و فرودست جامعه در عناصر فکرى و حتى داستانى روایات و اخبار کهن در مسیر حرکت طولانى این پدیدهها کمترین اشارهاى نکرده است. داستان رستم و اسفندیار مثال مشخصى از این لون دستخوردگىهاى تاریخى است. این داستان ضمن برخوردارى از نوعى انسجام و وحدت داستانى، داراى مفاهیمى است که هر یک باز بسته مفاهیم کلىترى است که مىبایست آن را بیرون از چارچوب سبکى و فکرى داستان جستجو کرد. مهمترین و کنایهآمیزترین این مفاهیم، مسأله روئینتنى اسفندیار و راز چگونگى روئینتن شدن اوست. در واقع، کیفیت روئین شدن تن اسفندیار که در نسبت با کلیت مضمونى داستان رستم و اسفندیار، جزء محسوب مىشود، بیرون از روابط حاکم بر این روایت، خود کلیتى را تشکیل مىدهد که در مناسبات میان اجزاء و عناصر درونى آن، تعارضاتى آشکار و پرکنایه وجود دارد, تضادهائى که خود باز بسته همان تعارض بنیادى در مآخذ کهن داستان رستم و اسفندیار با نوع بینشى دینى« کاست» موبدان در عهد ساسانیان است.
در میان روایات متعددى که درباره چگونگى روئینه شدن جسم اسفندیار وجود دارد، روایت فرو رفتن او در چشمه مقدس به راهنمائى زردشت، بیشتر با منطق روئینتنى و بىمرگى در نظام اعتقادى کهن از یکسو و واقعیت محتوم مرگ از سوى دیگر همخوانى دارد. اسفندیار به توصیه زردشت در چشمه مقدس فرو مىرود. زردشت به او تأکید مىکند که هنگام فرو رفتن در آب به هیچ وجه نباید چشمهایش را ببندد، لیکن ترس غریزى از آب، سبب مىشود تا او ناخودآگاه، چشمهایش را ببندد. در نتیجه تمام اندامش روئینه مىشود مگر چشمهایش. ترس غریزى و نابخود از آب، مایعى که منشأ حیات و سبب تداوم زندگى است، اما در ارتباط با اسفندیار نقشى دوگانه مىیابد، یعنى هم او را روئینتن مىکند و هم آسیبپذیر.در واقع، چگونگى روئینتن شدن اسفندیار در مقایسه با کیفیت روئینه شدن پهلوانان اساطیرى و حماسى ملل دیگر، مفهومى عمیقتر و کنایهآمیزتر دارد. زیرا چشم مهمترین عضو بدن انسان و واسطه اصلى با جهان عینى و واقعیت خارج است. در کیفیت زخمپذیرى چشم اسفندیار سیطره محتوم واقعیت بر تخیل دیده مىشود. اسفندیار هنگامى که چشمهایش را مىبندد از جهان واقعى فاصله مىگیرد و وارد دنیاى تخیل و آرزو مىشود. در پس پلکهاى فروبسته شهزاده روئینتن تاریکى جهان تخیل حکمفرماست با قوانین خاص خود. در چنین دنیائى بىمرگى و روئینتنى امرى ممکن و شدنى است. لیکن هنگامى که اسفندیار چشمهایش را مىگشاید به عینیت هستى و جهان اشیاء مىآید و در این جهان واقعى روئینتنى و بىمرگى امرى ناممکن است. بدین ترتیب آب علىرغم خواسته زردشت و گشتاسپیان براى اسفندیار منشأ زندگى نیست، لیکن براى بشر عادى زمینى باز هم عامل حیات و تداوم زندگى مىگردد.آب، گیاه، حیوان و وقوف و تجربه متراکم بشر خاکى دست به دست هم مىدهند تا رستم یعنى تبلور آرمانهاى والاى بشر خاکى را از گزند افلاکیان برهانند. در داستان رستم و اسفندیار جبهه حق و باطل کاملا تعین دارد. در یکسو سیمرغ به مثابه نماد حیوان و درخت گز به عنوان نماد گیاه و آب بمنزله مایع هستىبخش انسان خاکى پشت سر رستم ایستادهاند و در سوى دیگر، دین و سلطنت و جادوى جاماسپ دست به دست هم مىدهند تا انسانیت حماسه را از گوهر نام تهى سازند. بنابراین اگر مىبینیم که اسفندیار در برابر تورانیان، بتپرستان، جادو و گرگ و... آسیبناپذیر است، اما در برابر رستم و زال و سیمرغ شکننده و مرگپذیر, رمز و راز آن را باید در آن حقیقتى جست که گاه در کنار او قرار دارد و گاه در برابرش. اینجا در برابر رستم، بر زمین سخت جهان واقعى و عینیت خاک یعنى همان عرصه همیشگى کار و پیکار بشر زمینى است که اسفندیار مىباید روبروى رستم بایستد تا زره بىمرگى افلاکیان- و در واقع حقانیت آسمانى به دینان و گشتاسپیان- در برابر حقیقت انسان زمینى به آزمونى صعب گرفته شود. شهزاده جهادگر زردشت، که مردى کوردل و خشکاندیش است، اینجا دیگر نمىتواند چشمهایش را بر واقعیت هستى فرو بندد و همینجاست که تیر گز زال و سیمرغ به دست رستم راست بر چشمهاى بازش مىنشیند، تا یکبار دیگر وحدت دانائى و توانائى انسان حماسه، شکستناپذیرى خود را نشان داده باشد.تضاد موجود در منظومه رستم و اسفندیار فردوسى، حماسه درخشان و ماندنى استاد توس واجد هیچگونه مفهوم تراژیک نیست. نبردى است که خط تمییز حقیقت و باطل در آن کاملا مشخص و معین است. مردى کوردل و شیفته قدرت و پادشاهى که آلت دست پادشاهى تبهکار و ستمپیشه است مىپندارد که آئین دین و سلطنت او و خاندان او همان حقیقت مطلق تمامى هستى است. او مىخواهد با بستن دستهاى درستکار دلیرترین و والاترین انسان حماسه، امید و آرمان خاکیان را در بنبست بند درهم شکند.بنابراین نه در عمل رستم یعنى کشتن اسفندیار، مىتوان کمترین نشانهاى از« گناه» یا« خطاى تراژیک» یافت و نه مرگ اسفندیار را مىشود مرگى تراژیک قلمداد کرد.کشته شدن اسفندیار به دست رستم، چیرگى حقیقت بر باطل، مظلوم بر ستمگر در ساختار فکرى حماسى تاریخى حاکم بر داستان رستم و اسفندیار فردوسى است.داستان رستم و سهراب، منظومه بسیار درخشان و ماندنى استاد توس را مىتوان« تراژدى» به معناى دقیق کلمه دانست. هنر شاعر در این داستان پرمایه، خواننده را در بستر جریانى مىافگند که او را با شتابى فزاینده به سوى سرانجامى هولانگیز و قطعى- نقطه اوج تراژدى- مىراند. در رستم و سهراب هیچ عنصرى از داستان از سر تصادف قرار نگرفته و سیر حوادث در حرکت به سوى ضرورتى برگشتناپذیر به فاجعهاى خونبار مىانجامد که از« اشتباه تراژیک» رادمردترین پهلوان زمانه حادث مىگردد. از همان نخستین ضرباهنگ ابیات، ترس و ترحم، دلهره و امید در هم مىآمیزد و خصائل متضاد آدمى در زمینهاى که هر یک به دیگرى وضوح و برجستگى خاص مىبخشد، نفس خواننده را در سینه حبس مىکند و او با اینکه از همان نخستین بیت، فرجام فاجعه را مىداند، یکدم از دلهره و امید باز نمىایستد، تو گوئى ناظر بیمخورده تراژدى رستم و سهراب هر بار با چشمداشت به امیدى ناممکن، واقعه را پى مىگیرد و به سرانجام مىرساند. در روایت نبرد پدر با پسر، آدمها اگر چه همه، بازیچه تقدیرى شوم و نامبارک هر یک به نوعى در تکوین فاجعه سهم دارند، لیکن پیوند عناصر تراژدى با یکدیگر و اعمال و کردار آدمها همگى، آگاه و ناآگاه، تابع قوانین عینى جامعهاى است که مىکوشد نظام مستقر خویش را در برابر هر نوع اندیشه نو محفوظ دارد.تهمینه امیرزاده جوان و بس دلرباى سرزمین سمنگان، نیمهشبى تاریک با شهامتى مردانه، به بالین مرد رؤیاهاى خویش مىرود و خود را بدو تفویض مىکند. زندگى و سرنوشت به پاداش این ایثار دلیرانه، نطفه فرزندى دلیر از تبار معشوق را در بطن زن به یادگار مىنهد و پس از 9 ماه از تهمینه پسرى جدا مىشود که در 12 یا 14 سالگى، به بالا و نیرو، یگانه زمان خویش مىگردد و پس از وقوف بر هویت پدرش رستم، براى جستجوى او به سوى ایران مىشتابد.سهراب به همراه هومان و بارمان پهلوانان تورانى و لشکرى گران که افراسیاب شاه توران در اجراى نقشهى شوم و تبهکارانه در اختیار او گذاشته، به ایران مىرسد. از این پس همه عوامل و تمامى آدمها چه ایرانى و چه تورانى در یک جبهه واحد روبروى سهراب صفآرائى مىکنند، و مىکوشند تا هویت پدر بر پسر مکشوف نگردد.سرانجام سهراب به دشنه کوردلى پدر به خاک مىافتد .
نویسنده: استاد مهدى قریب
سلام . یه نقد کوچولو می زارم . اگه دوست داشتی ، ادامه می دهم . من هم داستانهایی دارم . بدم نمی آید نقد بشوند .
در این داستان دغدغه راوی ترس بود . ترس از تنهایی و مرگ. که چاره ای برایش پیدا نمی کند .
فقط ،خواب شاید عین بیداری تجلی پیدا نکند . اگر هم بکند تکرارش بعید است . راوی از یک تصویر می ترسد . این تصویر را در خواب هم می بیند . فضا سازی خوب بود . روی نثر بیشتر کار کن . خوب ارتباط برقرار کردم .
رمان بیشتر بخوان و داستان کوتاه .زندگینامه تخیل ندارد .کمک زیادی نمی کند . به نظر می رسد خلاصه یا نقد ی نداری وتنها مقدمه متعرجم یا نویسند ه را اورده باشی !